Thursday, February 16, 2012

نازنین گرفتار مدرسه است , شنا میره سطح 8, کلاس فارسی هم میره . اینا کارهایی که روتین داره و با برنامه پیش میره
قدش بلند شده , موهاش هم کمند! تغییرات زیادی کرده که مهمترین هاش اخلاقی که سعی و خطا پیش میره ولی در کل خوب و بچه به حرف گوش کنیه مگه بعضی وقتها که نمی تونه کنترل کنه.
من اما فکر میکنم که خیلی بهش سخت میگیرم ولی اینجا محیطش جوریه که اگه کوتاه اومدی همه چیز از دستت در میره
دیروز از معلم نامه داشتم که نازنین روی غذای یکی از همکلاسی هاش سس خردل ریخته و بچه هم زده زیر گریه و ساعت ناهار رفته خونه , از نازنین میپرسم چرا این کارو کردی ؟ میگه یک چیزی توی مغزم بهم گفت این کارو بکنم ( به خاطر اینکه بهش نگم چرا فکر نکردی!) و به زور پای نامه رو امضا کردم ولی واقعا دلم میخواست که جواب درستی ازش بگیرم . تا اینکه امروز معلم به خونه زنگ زده بود و گفته بود که امضا خالی کافی نیست و اینطوری شد که نازنین گفت: مامان میخواستم همبرگرش خوشمزه بشه !ولی نمیخواستم اذیتش کنم تازه همون روز ازش معذرت خواهی کردم و بهش بیسکویت دادم!!!!
***
کتایون 14 ماهگی رو پشت سر گذاشت , از 6فوریه مهدکودک میره , روزهای اول خیلی بیقرار بود ولی حالا بهتر شده, وقتی میبینمش احساس گناهم کمتر شده , هنوز توی مهد هم به خاطر شیر راحت نمی خوابه و منو میخواد ولی کم کم داره شیر از شیشه میخوره و این خوب که وابستگیش کمتر بشه .
خیلی خودش شیرین کرده و همه چیز و از توی کابینت برمیداره و باهاش بازی میکنه در حال حاضر روی جعبه ناخن گیر و روزی 1-2 بار ما این جعبه رو جمع میکنیم جالبیش به اینه که یکی یکی بر میداره لمس میکنه , نگاه میکنه مدتی باهش بازی میکنه و میندازه .
کلمه هایی که میگه : بابی, آپ
***
من هم مدرسه میرم برای برنامه رزومه نویسی و کاریابی .

Wednesday, September 28, 2011

نازنین این روزها شدیدا مشغول درس و مشق , خانم معلم بسیار منظم تکلیف میده و من بابت این موضوع خوشحالم , نازنین اینقدر مشغول که حتی سراغ تلویزیون رو هم نمیگیره مگه اینکه من دلم به حالش بسوزه و زمان تفریح نیم ساعتی تلویزیون ببینه.
تمرینات ریاضی رو انلاین انجام میده هر روز 50 تمرین
از فردا کلاس فارسی یک روز در هفته روزهای چهارشنبه هم به برنامه اضافه خواهد شد.
ترس نازنین هنوز هم خودش اذیت میکنه هم منو ناراحت و عصبانی , ترسش اینقدر شدت داره که حالت تهوع میگیره , امروز 3 روز که خوب غذا نمیخوره ,میوه نمیخوره حتی بستنی هم با لذت قبل خورده نمیشه .
***
کتایون دومین دندانش بعد از یک هفته کنار اولی به سختی در اومد
خیلی شدید دور و ور خودش کنکاش میکنه و خیلی دقیق , کتاب دوست داره , تاب دوست داره, بیرون رفتن وقتی هوا خوبه دوست داره
***
حمید بعد از سه ماه دوری 5 اکتبر به خونه میاد بیشتر از همه نازنین چشم انتظار بابا است و روز شماری میکنه

Friday, September 09, 2011

مدرسه نازنین, دندان کتایون

6 سپتامبر مدرسه نازنین شروع شد , خوشحال بودم که معلم خیلی خوبی داره امسال با کلی ذوق و شوق نازنین رفت مدرسه البته مشتاق تر من بودم که تعریف های ایشون رو شنیده بودم و البته دستپاچه که چطوری این همه احساسات و نشون ندهم به خاطر معلم خوب دخترم .
***
6 سپتامبر اولین دندان شیری کتایون پائین سمت چپ جلو به قاشق خورد , دلیل تمام بیقراری ها این بچه در شبهای گذشته همین دندون بود و البته حالت سرماخوردگی اون باورم نمیشد, ولی آروم شده انگار راحت شده
***
امروز از معلم پرسیدم نازنین چطوره ؟ گفت سر کلاس با خودش مممممممممممممممممم ترانه زمزمه میکنه , هنوز کاملا یادش نیومده که باید دست بلند کنه و اجازه بگیره برای حرف زدن و درست نمیشینه سرجاش (میخواستم بگم اینها خیلی ژنتیکی )
***
کتایون اما این روزها خیلی فعال شده دست به همه چیزمیگیره و میخواد بلند بشه روی پا بایسته , هر چیزی نظرش رو جلب میکنه و فکرش و مشغول, زمان بازی بلندتر شده, غذا هم میخوره ولی وزنش پائین تر از نرمال ,خیلی دوست داشتنی تر شده , شیطونی هم میکنه مثلا وقتی غذا نمیخواد ظرفش رو برمیگردونه
ماکارونی خیلی دوست داره هر مدلش که باشه و برای اینکه غذای دیگه بهش بدم یک ظرف ماکارونی میگذارم جلوش و از غذای دیگه هم بهش میدم ,دیروز هر کار میکردم غذا نمیخورد ظرف ماکارونی رو برداشتم که دیدم خودش به پهلو انداخت رو زمین و گریه که چرا ماکارونی رو برداشتی , خنده ام گرفته بود از طریقه اعتراضش
***

Wednesday, August 24, 2011

خوشحالم

امروز نازنین شنای مرحله 6 قبول شد و مربی این پیغام براش نوشته بود توی کارنامه اش
Aawesome work Nazanin . keep up the work best of luck in ultra 7!
باورم نمیشه خیلی خوشحالم هووووووووووووورررررررا
عزیز دلم میخوام همیشه موفقیت و پیشرفت تو توی زندگی ببینم .

Friday, August 19, 2011

دخترای قشنگ من







نازنین این روزها مثل روزهای عادی سال مشغول گرچه که تابستون ولی کمپ تابستونی تعطیل نیست خدا رو شکر !!

کمپ کامپیوتر آخرین و هر روز با یادگرفته های جدید و هیجان خاص خودش به خونه میاد.


خوشحالم که تونستم روزها رو براش پر کنم و از آموزش دور نمونه.

***

سوالهای نازنین حالا نوعش عوض شده دیگه جواب دادنش خیلی ساده نیست , از خدا و کارهاش میپرسه, هر جوابی پشتش سوال دیگه ای داره .

تفاوت درست و نادرست و خوب میدونه ولی بعضی رفتارهاش رو نمیتونه کنترل کنه به خصوص جائی که قرار چیزی تقسیم بشه یا کسی قبل از اون در ارجحیت باشه.( تمام این مشکلات ربط داره به تنها بودن نازنین برای مدت طولانی)


***

کتایون این روزها سلطنتی میکنه بر من و دلم که خدا میدونه

هفته اول ماه 9 , روز کم میخوابه ولی 3بار میخوابه , خیلی خوب بازی میکنه با اسباب بازی هاش و جالب ترین اینکه لب تاپ خودش رو وقتی باز میکنم براش بلافاصله میبنده ولی وقتی لب تاپ ما روشن باشه با کلیدهاش بازی میکنه!!

بچه آروم , راحت و هوشیار .

اولین چیزی که نظر بقیه به خصوص چینی ها رو جلب میکنه چشمهای کتایون!!! بعد خنده و آلرت بودنش

***

وقتی دخترام کنارم هستن آرامش دارم و زندگی راحت هر چند مشکلات بزرگ باشه

هر دو تاشون دوست دارم اما نوعش با هم فرق میکنه مثل تفاوت گل وگلاب






Wednesday, June 08, 2011

در باران

امروز خیلی هوا گرم بود 32 درجه اما احساس 41 درجه رو داشتی یاد دبی افتادم ,عصر بعد از اومدن نازنین از مدرسه رفتیم پارک آبی نزدیک خونه, 2ساعتی بچه ها بازی کردن و آسمون گرفت و دیدیم پارک خالی شد ما 4تا دوست با 8تا بچع موندیم توی پارک که غرش آسمون با سیل بارون شروع شد نمیدونم چطور خداحافظی کردیم ار همدیگه بدو به طرف خونه راهی نیست ولی وقتی به خونه رسیدیم خیس خیس شده بودیم ,نازنین سوار دوچرخه با لباس خیس از بازی زیر فوارهای آب , هر 50متر جایی پیدا میکردیم که وایستیم ولی از ترس شدت بیشتر راه میوفتادیم , کتایون خواب بود که با قطره های بارون بیدار شد و براش جالب بود, اتفاقا امروز روکش پلاستیکی کالسکه رو برداشته بودم که دیگه به درد نمیخوره از بس هوا گرم بود, نزدیکای خونه بودیم که حمید با ماشین دنبالمون اومده بود نازنین دوچرخه رو وسط راه گذاشت و با امین و نوید سوار ماشین شد , من و کتایون اون 50 متر اخر رو دویدیم تا خونه , اگه فقط 5 دقیقه دیرتر رسیده بودیم شاید با گلوله های تگرگ هم برمیخوریدم
تجربه جالبی بود برای من زیر بارون

Tuesday, April 19, 2011

نازنین و کتایون




کتایون 4 ماهه بیشتر از تصور شیرین و بازیگوش شده

***

نازنین اما این روزها توی فاز خاصی رفته که من خوشحال نیستم ,هر کاری میکنه الا تکالیف مدرسه و نمیدونم باید چیکار کنم , فشار و فان دیگه کار نمیکنه ,راهی به نظرم نمیرسه امروز با مادام قرار صحبت کنم تا ببینم راهش چیه.

Thursday, March 24, 2011

7سالگی


به همین سرعت گذشت امروز 26 مارس , دخترم 7ساله شد


7سال گذشت و من هر روزهزاران بار با هر نگاه به نازنین خدا روشکر کردم برای داشتنش


7سال مثل درختی که پرمیوه تر از سال گذشته و من خوشحالتر برای وظیفه باغبانی خودم


7سال لذت داشتن و خواستنش بیشتر از پیش


عزیز دل مادر, نازنینم برات بهترین آرزوها رو دارم و برای رسیدنت به اونها تلاش میکنم


Friday, February 25, 2011


Saturday, February 12, 2011

دخترای مامان

نازنین با خاله مرجان تلفن صحبت میکنه و از دائی علی میپرسه , رفته روضه .
نازنین: یعنی مثل خانم ها رفته گریه کنه؟
مرجان: نه خاله , گریه نمیکنه
نازنین : چرا به خدا فشار میارین وقتی که میخواین آرزوهاتون تروو بشه ؟ خودش هر وقت بخواد بهتون جیزی که بخواین و میده
مرجان خند ه اش گرفته و نمیدونه باید چی جواب بده
***
کتایون حموم میکنه و شدید گریه میکنه ,نازنین از حموم بیرون میره, کتایون که ساکت میشه برمیگرده و میگه: مامان ببخشید
میپرسم چرا؟ میگه آخه من ویش کردم که ما بچه داشته باشیم
حالا بچه امون اینطوری گریه میکنه من نمی تونم بشنوم گریه هاشو دلم براش میسوزه
نمی دونم این احساس گناه سرچشمه اش کجا بود
***
کتایون 2ماه شد, شبها خوب میخوابه ولی تا قبل از ساعت 12 گریه هاش دل سنگ و آب میکنه , هر کاری کردم که شاید گریه اش کم بشه ازتاب برای آرامش تا قطره برای دلدرد , دیشب از گریه هاش گریه ام گرفته بود واقعا دستم کوتاه و نمی دونم بعضی وقتها باید چیکار کنم .
خنده هاش خیلی قشنگ به قول نازنین که میگه : حالا کتابون بزرگ میخنده !
تازگیها شروع کردم با خودم میبرمش کلاس , توی کلاس معمولا میخوابه و آروم ولی وقتی که گریه میکنه همه کمک میکنن , آخه کوچکترین عضو هر کلاس !!
***
امین صورت کتابون و خنج زده بود , نازنین غیرتی شده بودو با عصبانیت میگفت که من هم میرم صورتشو خنج میزنم تا بفهمه که فیللینگش چیه؟
جواب من برای آروم کردنش این بود که اگه کسی کار بدی کرد ما نباید با بدی جوابشو بدیم.
من هم عصبانی شدم ولی سکوت کردم و از محیط دور شدم.
***
مهمون داشتیم که برای دیدن نوزاد اومده بودن , برای کتابون ,نازنین و من هدیه آورده بودن , نازنین جدی پرسید پس چرا برای بابام چیزی نیاوردین؟

***