Monday, October 04, 2004

آنچه گذشت



1. بیمارستان ایرانی دبی صبح روز جمعه 7 فروردین 1383 صبح ساعت 9.20 دختر ما( ملودی ) به دنیا اومد.
2. سومین شب گریه های جان سوز (ملودی) باعث شد که ما ساعت 3 نصف شب بریم بیمارستان ( دکتر منصوری) که فهمیدیم کولیک نوزاد داره , گریپ واتر رو خریدیم و همون جا بهش دادیم تو راه برگشت که همش 10 دقیقه هم نمی شد آروم گرفت و خوابید.
3. شب 7 رفتیم شیرینی گرفتیم که اسم گذاری کنیم . حمید اسم دخترمون رو نازنین گذاشت.
4. 7 روزه بود که بردیمش جمیرا بیچ چون مهمون دعوت داشتیم .
5. نازی 10روزه بود که مامان و علی دایی برگشتن ایران .
6. شب نخوابیدن , خستگی , بچه داری 24 ساعته (خدا حمید رو حفظش کنه ) ,................
7. کارهای شناسنامه و پاسپورت و اقامه انجام شد.
8. همچنان به دنبال پرستار
9. نازی 44 روزه بود که رفت پیش ماجی .
10. 46 روزه بود که من برگشتم سر کار
11. نازی صبح 8.5 تا ظهر 1.5 پیش ماجی , 1.5 تا 4 حمید و 4 به بعد هم شیفت من (البته نقش فوضیه خانم نباید از یاد بره)
12. فوضیه خانم همسایه ماست زنی مهربان, خوش قلب و با تجربه که خیلی به ما کمک کرده .
13. مدتی که نازی پیش ماجی بود خیلی خوب بود عادتهای خوب گرفته بود ( هر روز حموم کردن, سر وقت خوابیدن و شیر خوردن) .
14. واکسن سه ماهگی ,ولی خدا رو شکر که بدن نازی قوی بود و تب نکرد.
15. تخت رو اسمبل کردیم, ولی دوست نداشت براش تاب بستیم ( توی خونه 5*4 ما یک تاب هم اضافه شد)
16. نازی 3 ماهش کامل شده بود که ماجی خونش عوض شد.
17. 4 روز پیش فائقه
18. روز پنچم فائقه مریض شد و حمید نازی رو برد سر کار.
19. یک هفته رفت خونه انیلا پیش فاطمه
20. تصمیم گرفتیم بریم ایران
21. بالاخره تلسم شکسته شد و خدیجه رو پیدا کردیم ( خانمی جوان از جنوب ایران, ساکت و ..........)
22. خدیجه قراره بیاد پیش نازنین بعد از اینکه ما از ایران برگشتیم.
23. سفر یک ماهه ما ( نازی , حمید و من) به ایران ( آخی)
24. دبی / اصفهان یک روز, برای همه تازگی داشت من بعد از 2 سال با بچه می رفتم اصفهان ..........
25. اصفهان / مشهد یک هفته, آمدن ما برای همه بخصوص خاله ها بعد از انتظاری طولانی شیرین و زیبا بود, تقریبا همش خونه مامان بودیم زمان خیلی کوتاه بود, فقط یکبار رفتیم حرم ( به یاد موندنی ترین خاطره باغ عمه دعوت آقا رفیع ) بدترین هم اینکه دایی رو ندیدم.
26. مشهد/ اصفهان 20 روز, خونه مادرجون بودیم, اقوام ( آقا سعید, دائی حسن , خاله اعظم, اکرم , معصومه) و دوستان (آقای کیانی, آقا مجتبی, آقا محسن , آقا فرامرز,آقا جعفر و آقای شبانیان) خیلی محبت داشتن ( به یاد موندنی ترین خاطره رفتیم باغ آقای شبانیان ) و بدترین سوء تفاهم
27. نازنین در آخرین هفته مریض شد ( دکتر بهشتی ) البته چون حمید خیلی به دارو اعتقاد نداره دارو نگرفتیم!!!!
28. تاریخ 20 مرداد برگشتیم دبی
29. 21 خدیجه شروع به کار کرد.
30. پنج شنبه 22 مرداد شروع به کار من
31. شنبه 24 مرداد بعد از چک آپ دکتر واکسن نازی با کلی تاخیر
32. توقع تب داشتیم ولی با قطره ادول تونستیم کنترل کنیم و همچنین دکتر شربت سرما خورد گی داد برای نازنین چون شب نمی تونست خوب بخوابه ( گرفتگی بینی) .
33. براش یک جوجه و یک آفتابگردون موزیکال خریدم , جوجه رو بیشتر دوست داره ( به خاطر موزیک تند و کواک کواک کردنش)
34. 5شنبه بود که حمید و نازی اومدن دنبال من , من تا نازنین رو دیدم داشتم سکته می کردم ( از خوشحالی ) حدس بزنین چی دیدم , نازنین پستونک دهنش بود و خیلی خوشگل شده بود خدای من ( آخه ما هر جور پستونک براش خریدیم نگرفت که نگرفت نمی دونم خدیجه چیکار کرده بود ) وبعد از اون پستونک به رو به گردن نازی انداختیم جای گردنبند نمی خورد که هر وقت حوصله اش سر می رفت فقط می کرد توی دهنش و با لثه هاش اون رو می گرفت و با دستش می کشید بیرون ( یک جور بازی بود )
35. شروع غذای کمی برای نازی از 5.5 گی چون احساس می کردم نازی دیگه با شیر من سیر نمی شه
36. در 5.5گی بردیمش چکـ آپ البته با 15 روز تاخیر (دکتر خیاط)
37. نازی دلش می خواد که بشینه حالا کم کم آرنج رو میگزاره رو زمین و خودش رو حول می ده به طرف بالا
38. توی تختش 50 تا توپ کوچک ریختیم که هر وقت اونجاست باهاشون بازی کنه
39. حمید هم من و کشت از بس که فیلم گرفت دیگه لحظه ها برای نازی شده 24 ساعته
40. بعد از یک هفته تمرین بالاخره نازی بدون کمک ما نشست
41. جمعه 24 سپتامبر صبح نازی روی بالکن توی وان خودش بازی کرد اینقدر من و حمید تحت تاثیر قرار گرفته بودیم که بردیمش دریا , نازی لخت فقط با یک پمپرز و کلاه صورتی و پستونک ( که بیشتر نقش گردنبند رو داره ) کنار دریا . حمید روی شن آب ریخت تا کمی سفت بشه و دست و پای نازی نچسبه ولی نازی شن رو مشت می کرد و لذت می برد .

42. براش سوپ درست کردم دوست نداره ( اوق)
43. غذای حاضری از بیرون براش خریدم ( مخلوط میوه) می خورده اما نمی دونم که دوست داره !!!
44. 5 شنبه 30 سپتامبر بردیمش چک آپ (دکتر رفیعی) همه چیز خدا رو شکر خوب بود ( دکتر زد به تخته ) که نازی زرنگ و اکتیو و همه چیز خیلی خوب پیش رفته فقط در عرض 15 روز 150 گرم زیاد کرده !!!!
45. کلینیک که میره همه دوستش دارن, بردیمش پیش لودی (لولا) گفت ببرین گوشش رو سوراخ کنید شاید یک کمی شکل دخترا بشه , از من اصرار و از حمید انکار تا بالاخره با کلی حرف حمید قانع شد { حالا که دستگاه هست و امکانات هست. بیچاره بچه های قدیم البته نه خیلی (خودم) نخ و سوزن } البته آقای دکتر وقت نداشت و خوب خود به خود میشه ماه آینده
46. 5شنبه 30 سپتامبر و جمعه 1 اکتبر نازی در غذا خوردن با ما شریک شد ( استخوان مرغ) چنان مکی به این استخوان مرغ می زد که تکه های گوشت جدا میشد ولی خوب اون گوشت رو نمی خوره و تف می کنه ولی انگار از این مزه خوشش می یاد!!!
47. دومین جمعه که نازی صبح روی بالکن توی وان آب می خوابه و بازی می کنه
48. نازی از میوه ها فقط هندوانه رو دوست داره اون هم به خاطر رنگش , هلو رو فقط لیس می زنه ولی جالب که این رو دیگه مشت نمی کنه !!
49. جمعه تصمیم گرفتم که براش آب گوشت (بی مزه) به جای سوپ بزارم حالا که این مزه رو دوست داره
50. صبح شنبه که به خدیجه زنگ زدم بپرسم نازی چکار کرده گفت که آب گوشت رو خورده و دوست داره . ظهر هم حمید ساعت 2 زنگ زد که انگار نازی برای خوردن مقدار بیشتری از آب گوشت داره چکار میکنه ( حمید می خنده و نازی جیغ میزنه ) ونظر حمید اینکه , فکر می کنم که بیشتر صلاح نیست بهش بدیم !!
51. حالا غذای نازی شده فرنی , حریره بادام , آب گوشت, سریلاک گندم + میوه + آب + چای اطفال ( که من خبر نداشتم که خدیجه اون رو بهش می ده ) البته شیر هم که جای خودش رو داره که فکر می کنم نازی بیشترین لذت رو می بره ( و بدترین ویتامین و قطره آهن )
52. خواب نازنین هم تقریبا روی برنامه است غیر از شب و روزهای جمعه که میریم بیرون
53. هوا اینجا دیگه داره خوب می شه نازی صبح ها میره روی بالکن و اونجا بازی می کنه البته مثل اینکه از گلهای من هم بدش نمیاد !!!
54. شنبه شب من و نازی با فوضیه خانم رفتیم بیرون بعدش هم رفتیم خونه دیدیم واسه فوضیه خانم توی راه برگشت رفتیم خونه فرانگیز اونجا نازنین برای اولین بار پرتقال خورد . سر راه برای نازی یک کیلو پرتقال خریدم , به حمید گفتم که براش پوست بگیره تا من هم به کارم برسم که ناگهان نازی شروع به گریه کرد و اصلا ساکت هم نمی شد , هر کاری می کردم انگار نه انگار , حمید گفت که داشت با پوستهای پرتقال بازی می کرد شاید فشار داده توی چشمش حتی بعد از اینکه صورتش رو هم شستیم با وجود اینکه آب رو دوست داره ساکت نمی شد , بردیمش پای آینه خودش رو میدید و بیشتر گریه می کرد !! کم کم ساکت شد دیدم که دور دهنش قرمز شده چون حتما پوست پرتقال رو کرده بوده توی دهنش روی دستش هم چندتا دونه زده بود که معلوم بود پوستش تحریک شده و بعد بدون اینکه پرتقال رو بخوره خوابید. ( امان از بابا + تلویزیون )
55. یکشنبه شب من و نازی تمرین سیب و گلابی خوردن می کردیم , نازنین به من نگاه می کرد که چطوری دهنم رو تکون میدم و بعد یک لیس به سیب می زد و سعی می کرد که دهنش رو تکون بده ولی گلابی رو با لثه تیکه می کرد و قسمت نرم رو می خورد و پوستش رو تف می کرد . برای هر دوی ما تمرین جالبی بود.