جمعه ماه رمضان شروع شد من هم روزه بودم , امروز به زور خوردم . بابا اصرار داره که من روزه نگیرم و یک کم هم ناراحت ولی فکر می کنم که چطور باید جبران کنم . طفلی نازی که گیر من افتاده (الان حمید هم میگه پس من چی؟)
یکشنبه شب دایی و زن دایی اومدن خونه ما , خوش اومدین ما دیگه تنها نیستیم
دایی رفیع گفت که گرچه مامان مهری تنبل ولی نازی دختر تمیزیه.
دوباره با زن دایی جون خاطرات روزهای اول تولد نازی رو تازه کردیم , ( شلوارهایی که اون زمان چقدر براش بزرگ بود دیگه براش خیلی کوچک شده)البته ناگفته نماند که زن داداش خوب هم نعمت (البته خواهر شوهر خوب هم همچنین) .
مدتی از چیزی ناراحتم نمی دونم چطوری می تونم این مشکل رو حل کنم خدا کمک کنه.