Wednesday, March 16, 2005

غربت و تنهایی

خاله منیر رفت و ما تنهای تنها شدیم اون هم سر عید.
شب و روزهای اول و دوم به منو نازی خیلی سخت گذشت به خصوص وقتی خونه تنها بودیم یا میخواستیم بریم بیرون , شب اول نازی توی تاریکی دنبال منیره میگشت و گریه میکرد.
حالا نازی خوب راه میره و فهمیده شده , صبح ها با پرستارش یک ساعت به مهد کودک میره و با بچه ها بازی میکنه و کلی حال میکنه.
امسال عید یک جور دیگه است , هیچ کس نیومده ما هم نمی تونیم بریم ایران , پارسال اینجا خیلی شلوغ بود ( عمه , زن دایی, دادش, مامان,....) یادش بخیر.