Wednesday, December 01, 2004

کار

نازی: دیگه خسته شدم از بس بابا منو برد سر کار
بعد از ماه رمضان نازی با باباجونش عصر میره سرکار و یک ساعت و نیم اونجاست تا من بعد از کارم برم دنبالش .
دیروز یک روز بخصوص بود حداقل برای من و نازی, مثل همیشه رفتم دنبالش و بابا نازی رو به من داد و رفت , اما مثل بقیه روزها که نازی هی خودش رو به من میمالید نبود !!! انگار با من قهر کرده بود هر چی صداش میزدم اصلا به من نگاه نمی کرد هر چقدر منتظر شدم تا شاید به من توجه کنه اما نه اینطور نبود خیلی دلم گرفت از این دنیا , شاید نازی هم حق داره توی این سن فقط 4 ساعت با من ( خدایا کمک کن) .