Monday, February 26, 2007

18 days more

* امروز درخواست مرخصي 27 روزه كردم كه از 18 مارس شروع ميشه ، ولي هنوز بليط نگرفتيم .
* خريدهاي نازنين هم ديگه داره تموم ميشه ، براش كفش خريديم ، بعضي وقتها مياد ميپرسه مامان كي اون كفشهاي بلك رو بپوشم ؟ ميگم وقتي كه رفتيم پيش مادرجون ، ميگه پس كي ميريم؟ ، عيد و بوي كفش و لباسهاي نو خيلي حال داره.
* براي نازنين از مدرسه Dubai Enlgish Speaking School , Cambridge international school پذيرش گرفتم ولي هنوز مطمئن نيستم و بايد بازم تحقيق كنم .
* براي آقاجون كفش خريديم، نازنين برداشته ميگه :مامان ببين كفش آقاجون هم بلك مثل مال من
*شبها كه ميخواد بخوابه من بايد براش چندتا كتاب بخونم تا خوابش ببره و تا وقتي كه كتاب ميخونيم بايد اتاق روشن باشه كه عكس كتاب رو ببينه و طبيعتا تا روشنائي هست خواب نيست، ديشب از خستگي و سردرد ضعف كرده بودم ولي نازنين دست بردار نبود و تا ساعت 8.5 هي براش كتاب خوندم ، براي اينكه بهش بگم قهر كردم رفتم توي حموم ، گريه اش گرفته بود كه چرا قهر كردي و اومد پشت در حموم كه بيا من ديگه اذيت نمي كنم و با من دوست باش، تا خوابش برد بوسش براش لالائي خوندم و گفتم كه دوستش دارم يه عالمه هر چي بگم بازم كمه.
*صبح كه بيدار ميشه اول سراغ چاكلت ميلك ميگيره ، شيشه دستش هست و باهاش ميره مهد ، امروز دم مهد شيشه شير رو بهم داد كه مامان تو ميري اوفيس اينو ببر شب كه اومدي برام بيار.
*به پفك ميگه كفك (بر وزن پفك) صبح اومد در كابينت انبار رو باز كرده ميگه مامان بهم كفك بده ميخوام ببرم با رژي بخورم ، تا رسيديم مهد با سرعت برق سر كيفش رو باز كرد و زود پفك و برداشت و دويد به طرف رژي كه بيا برات كفك آوردم و رژي گفت عزيزم بيا منم برات چيزي آوردم اونم از جيب كيفش يك شكلات كاكائوي بزرگ در آورد داد به نازي پيش خودم فكر ميكنم كه ما رو باش كه فكر ميكنيم به نازي شكلات نميديم .