نازنين طلا شده

اين روزها عزيزجون ميگه : نازنين طلا شده .
***
از زماني كه دوباره با پرستارهاي مهد به خاطر حرفهايي كه زده بودن به دفتر مهد شكايت كردم دنبال سوژه ديگه اي بودم كه خدا جور كرد و نميدونم چطوري شده كه يكي از دوستان پيشنهاد داد كه نازنين رو عصرها ببريم پيش پرستار بچه اون با همون مبلغي كه براي نگهداري عصر به مهد ميدادم، قر ار شد روز 5شنبه عصر نازنين رو ببرم براي معارفه. ( توكل به خدا)
***
نازنين براي تولد باباجون براش دوچرخه خريده كه داستان مفصلي داره ، و بعضي روزها صبح يا عصر با هم ميرن دوچرخه سواري و هر دوشون به اندازه يك دنيا لذت ميبرن .
***
نازنين: باباجون برام تخت بخر
بابا: تخت كه داري عزيزم
نازنين : يكي ديگه ميخوام
بابا: الان باباجون جا نداريم چون خونه امون كوچيك
نازنين : چرا خونه امون كوچيك ؟ چرا خونه كوچيك خريدي؟ ...
بابا جون هم داستان اينكه الان 5سال خونه امون رو عوض نكرديم و قبلا خونه براي من و ماماني كافي بوده و ...
***
با ماشين از جلوي يك موبلمان فروشي رد ميشيم كه نازنين ميگه : مامان برات از اين تخت ميخرم ، قشنگ نه ؟ من و عزيزجون به همديگه نگاه ميكنيم و ريز ريز ميخنديم .
***
ديشب خواب كلافه اش كرده بود ، بهش گفتم تو بخواب تا برات كتاب بخونم ، هر سه كتاب جديد كه براش خريدم و خوندم ، بار دوم ، ميگم مامان جون چشمم درد گرفته كه زير نور خوابيدم و دارم كتاب ميخونم ولي اون اصرار ميكنه كه هنوز چراغ ها روشن باشه ، ميخوابونمش روي پام و هر دومون خوابمون ميبره ، صبح كه بيدار ميشه كتابها رو برميداره و ميره سراغ باباجون ، حميد شروع به خوندن ميكنه از روي كتاب كه نازنين ميگه : باباجون به فارسي بخون انگليسي نمي خوام .
***
ديشب براي عزيزجون هديه خريديم تا رسيديم خونه نازنين لو داد كه باباجون بيا برات پرفيوم خريدم ، و زود زود كادو رو تيكه پاره كرد و پلاستيك روش و كند و باباجون گفت: خوب حالا هديه منو بده ديگه ، تا درش آورد از تو پاكت نازنين گفت : بده بزنم برات ، با كلي عشق باباجون عطر زده.
***