صبح همزمان با ما رژيا هم رسيد بدو بدو اومد طرف ما و به باباش گفت : بابا يك چيزي براي نازي عسل آوردم صبر كن ، دستش كرد توي كيفش و يك شكلات كيت كت در آورد داد به نازنين ، نازنين شكلات رو گرفت و پشتش قايم كرد ( ما فكر ميكنيم به دخترمون شيريني نميديم) و شيشه شير و داد به من ، اينقدر سريع دويد توي مهد كه خداحافظي يادش رفت.
نازنين داره شيطون تر ميشه ، خيلي سياست مدار كه اصلا ميمونيم چطوري جوابش و بديم، جوري حرف ميزنه كه نمي تونيم بهش نه بگيم ، طوري خودش به اونچه ميخواد ميرسونه كه حيرون ميشيم ، بعضي وقتها اينقدر پشت كار داره و در عين حال وقتي دلش نخواد كاري انجام بده اصلا انگار نه انگار كه به اون گفتي ، خيلي دوست داره با همه رابطه اجتماعي و كلامي داشته باشه، لذت همكاري رو به ما مي چشونه و لج بازي هم ميكنه، ، چيز جديدي كه بهش ميديم بايد بهش بگيم كه اسمش چيه چند بار ميپرسه تا مطمئن بشه ، خيلي محتاط، تازگيها حرف موي بلند ميزنه و وقتي ميره تو حموم رو سرش آب ميريزه كه موهاش بياد تو صورتش ، بعضي وقتها عينك منو برام ميگذاره رو سرم تا مثل تل بشه ، حواسش به همه چيز هست ، كوچكترين تغييري رو زود ميفهمه ، ...
ديشب عزيزجون ميگه بايد يك فكري بكنيم ، من به فكر اين بودم كه بگذارمش كلاس رقص كه يك كم فعاليتش بيشتر بشه چون به موزيك علاقه داره ولي هنوز اقتضاي سنش نيست براي يادگيري و هم اينطوري بيشترو بهتر ميتونه با موزيك رابطه داشته باشه، تا فرصتي پيش بياد كه برم دنبال كلاس و وقتش باشه.