دوشنبه شب وقتي عزيزجون گفت كه مي خواد بره مسافرت برام مثل شوك بود ، تا حالا اينطوري نشده بود ، نه من باورم ميشد نه مي تونستم آمادگيشو به اين زودي داشته باشم ، هم قبولش سخت بود ، تمام شب بيدار بودم ، عزيزجون هم فوق العاده عصباني بود از حرفهاي من و جروبحث .
صبح به نازنين گفتيم كه باباجون داره ميره سركار مشهد، نازنين هم جدي نگرفت.
تمام روز گريه كردم سركار،توي مسير تلفن از اصفهان داشتم مادرجون گفت نگران شدم هر چي به موبايل حميد زنگ ميزنيم جواب نميده چي شده؟ گفتم عزيزجون ايران ؟ نازنين با عمو وحيد و عمه عطيه صحبت كرد ، آروم تر شده بودم ، اصلا دلم نميخواست بيام خونه تا ساعت 7.5 نيومديم ولي نازنين خسته بود خودم هم بدتر از اون كه از صبح نون و آبم شده بود گريه، وقتي كه شب كه با نازنين اومديم خونه مثل هميشه نازنين گفت باباجون بترسونيم، ولي وقتي كه خودش در و باز كرد و چراغهاي خاموش رو ديد زد زير گريه ، كه باباجون چرا بليط گرفته؟ چرا با هواپيما رفته ؟ من هم هرچي دليل مي آوردم اون فقط ميگفت "چرا؟" اينقدر گريه كرد تا خسته شد و خوابش برد ،تمام شب رو بيدار شد و سراغ باباجون و عمو وحيد رو ميگرفت .
ديروزما مريض شديم ، نازنين سرماخورده و دارو ميخوره، من اما سينوزيت و گوش درد امانم رو بريده بود ، ساعت 12 نازنين كه خواب بود رو سپردم به همسايه و رفتم دكتر ،عزيزجون به دكتر زنگ زده بود كه من دارم ميرم كلينيك ، تا دارو گرفتم و اومدم خونه يك ساعت طول كشيد ، نازنين شب دوبار بيدار شد ، پاشد دنبال باباجون ميگشت تا ديد نيست بهانه گيري ، يك بار ديگه هم پا شد دوباره همين داستان اما بهش يك شيشه شير گرم دادم و شربت مسكن كه آرومش كنه ، صبح نازنين هم سرماخوردگيش شديدتر شده بود
نوبت دكتر گرفتم كه عصر بريم دكتر . انگار وقتي عزيزجون ميره مكافات مياد و ما رو اسير ميكنه.
***
يك رابطه قشنگ بين نازنين و عمو وحيدش هست كه من خيلي دوست دارم ، وقتي كه اين دوتا واسه هم ذوق ميكنن، وقتي كه نازنين صبح بيدار ميشه سراغ عمو وحيدش ميگيره، وقتي كه با هم بازي ميكنن يا نازنين حس يادگيري موسيقي و ساز رو داره مثل عمو وحيدش .
اون شب وقتي كه مادرجون زنگ زد با نازنين صحبت كرد هي نازنين گفت بده عمو وحيد، هي وحيد قربون صدقه نازنين رفته نازنين هم اين طرف ذوق ميكرد وقتي بهش نگاه ميكردم كلي حال ميكردم .