Tuesday, May 12, 2009

شنا

چند وقتی بود که نازنین اصرار میکرد بریم شنا , اول هوا سرد بود و استخر رفتن صفائی نداشت,از دو هفته گذشته به نازنین قول دادم که شنبه میبرمش استخر خاله پریسا , روز شماری معکوس شروع شده بود و هر روز نازنین میگفت مامان امروز نه فردا نه بعد از فردا میریم استخر , شنبه صبح ساعت 7 بیدار شد که بریم گفتم مامان الان هنوز استخر کسی نیومده شما بخواب وقتش که شد بیدارت میکنم ساعت 5/10 بیدارش کردم که وسایل اماده بود و نازنین مثل فنر از جا پرید .

خیلی خوشحال بود چون به چیزی که میخواست رسیده بود , دوست ندیده وبلاگی فرین و مامانش هم اونجا بودن, خوش گذشت .
بعد از شنا رفتیم ناهار , نازنین خوب غذا خورد گرچه که همش میگفت مامان خیلی خیلی خیلی خیلی تند!

****
از اول هفته نازنین درمورد shadow teacher شدن حرف میزد و اینکه نوبت اون هم میشه , تا اینکه امروز اومد و گفت که مامان شدوتیچر شدم ولی خیلی کم بود و تعریف کرد که چیکار کرده, برای من جالب بود که به چه قشنگی به بچه مسئولیت رو یاد میدن و اینکه براش چقدر شیرین و خواستنی میشه بر عکس مبصرهای ما!
***