Friday, September 25, 2009

تا آخر شماره

نازنین وقت خواب خیلی دوست داره که صحبت کنیم, یا قصه باشه یا حرفهای روزمره و چیزرهای جدید که سوال میکنه امشب وقت خواب نازنین: مامان میدونی که من چقدر تو و بابائی رو دوست دارم؟
من: نه چقدر؟!!
نازنین: تا آخر شماره تو و بابائی رو دوست دارم
*****
نازنین حالا 2 تا دندون نقره ای داره که روکشهای دندون های سمت زاست بالا و پائین هستن .
یک جلسه دیکه از دندون پزشکی مونده تا حالا 3جلسه برای 2 طرف فک پائین و فک سمت راست بالا رفتیم
بیشترین گریه که کرد برای فک بالا بود که اینقدر گریه کرد تا بالا آورد , دکتر میگفت: نکنه دفعه قبل که گریه نمیکرده میخواسته به باباش بگه که خیلی صبر داره و شجاع, گفتم دکتر شاید الان هم که گریه میکنه برای اینکه جای باباش پشت سر من خالیه و دلش برای باباش تنگ شده.
***
2 هفته از وقتی که مدرسه فرانسه رو شروع کرده گذشته , تمام این روزها تا مدرسه پیاده میرفتیم ( یک ساعت رفت و برگشت), برای من که خسته کننده بود , برای نازنین بیشتر , 1-2 بار با کالسکه رفت بعد بهش گفتن که راه بیا که ماهیچه های پات عادت کنه ( راست میکن اینفدر که ما تو این 1 ماه راه رفتیم تو 20 سال دبی راه نرفته بودیم)
نازنین صبح میره Tiny Tots عصر میره Dallington P.S. روزهای چهارشنبه میره کلاس فارسی ,
روزچهارشنبه نازنین به من میگه: مامانی میدونی من از صبح 3تا مدرسه رفتم
از دوشنبه 28 کلاس شنا هم شروع میشه , تا 9 هفته
***
نازنین تا حالا 2 بار به من گفته تو اشتباه کردی اومدی کانادا
که بابائی اینقدر دیر بیاد پیش ما
که ما فامیلی نداشته باشیم
که من یادم بره خونه دبی مون چطوری بوده
که من شبها تو تاب نخوایم
که من اینجا گرمم میشه و دوست دارم سردم باشه
که میخوام برم کلینیک بابائی
که دلم برای نگین تنگ شده
که ......
من باز هم فکر میکنم امیدوارم که اشتباه نکرده باشم ( دلم برای وابستگی تنگ شده )