Tuesday, August 02, 2005

از وقتی بابا رفت

سه شنبه گذشته بابا جون رفت ایران و ما تنها شدیم.
نازی روزهای اول خیلی بی قرار بود تا از سر کار میومدم میرفتیم بیرون ولی شب تا دیر وقت بیدار بود و فقط بهانه میگرفت , سه روز اول غذاش فقط شده بود شیر به هیچ چیز دیگه لب نمی زد. توی این مدت جی جی رو هم از نو شروع کرده.
جمعه رفتیم مرکاتو, هوم سنتر نازی چشمش دنبال یک چیز کره ای بود و یک بار ورش داشت ازش گرفتم ولی تا مشغول دیدن شدم یک صدای بلند از شکستن چیزی به گوشم رسید تا رسیدم دیدم بله نازی میخواسته با چیزی که دیده بود توپ بازی کنه.
یک شنبه برای نازی یک سه چرخه خریدم که قیافه خرگوش داره ,وقتی که حرکت میکنه گوش و زبون و چشمش تکون میخوره
دیروز از وقتی که رسیدم خونه نازنین هی می گفت : مکن بهش میگفتم مکن نه مامان جون نکن هی تکرار میکرد, یک همسایه جدید جنوبی داریم اونا یک دختر 4ساله دارن و به طبع به زبون خودشون هم حرف میزنن, تا اینکه همسایه مون اومد خونه ما و من فهمیدم که نازی این کلمه رو از کجا یاد گرفته
از وقتی که بابا رفته کارم چند برابر شده به خصوص که مهمون بی نظم و کمی نا مرتب و ... داریم .
نازی کلمه های جدید یاد گرفته : بغل, بده,
یک تصمیم بزرگ هم گرفتم و اینکه نازی رو بگذارم مهد کودک برام خیلی سخت میدونم برای اون هم خیلی بیشتر از من ولی باید زندگی اجتماعی رو هر چه زودتر تجربه کنه .(توکل به خدا )