Saturday, February 04, 2006

آخر هفته

4شنبه شب تا صبح بيدار بوديم به خاطر گوش درد نازي و از يك جهت خوشحال بودم كه فردا تعطيليم و تا صبح هر چي گفت سعي كردم انجام بدم، مامان منو بغل كن راه ببر، شيشه ، چراغ روشن ، تاب ،تهوع- لباس عوض كردن و همچنان تا ساعت 6 صبح بيدار بودم و هر كاري از من خواست كردم كه اگه براي دردش كاري نمي تونستم بكنم حداقل دلش رو خوش نگه دارم.

5شنبه ما خونه مونديم،اول صبح به دكتر نازنين زنگ زدم و گفتم داروهايي كه از قبل ميخورده چي بوده و شرحي از دردگوشش و داروي جديد گرفتم .
حدود عصر نازنين ديگه تحمل خونه موندن نداشت ، رفتيم خونه مهندس ، كمي با نرگس و محمد بازي كرد و بعدش هم با خانم عودي و بچه ها رفتيم خريد و دخترم حالش بهتر بود و از اينكه ميتونست بازي كنه و بدوه خوشحال بود.
شب كه اومديم خونه من از بيخوابي و خستگي رو پام بند نميدشم و نازنين داروش خورد و خوابيد و خودم هم مثل سنگ افتادم و خوابيدم
جمعه روز بهتري بود و ما خيلي بيشتر بهمون خوش گذشت صبحانه خورديم و بازي كرديم و تلويزيون ديدم ، نازنين خوابيد ، من هم ناهار درست كردم و كارهاي عقب افتاده رو تموم كردم . ناهار خوردن با نازنين توي روز تعطيل وقتي كه سرحال خيلي كيف داره ولي جاي بابائي كنار ما خيلي خالي بود
عصر هم با عمو و خالي رفتيم بيرون و زود برگشتيم خونه و ساعت 8.5 نازنين خوابيد

1 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 1:05 PM?? U?U??´??U?...

جاي بابايي خالي واميدوارم نازنين عزيزهم هميشه حالش خوب باشه و همچون جمعه سرحال و شاد باشه

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?