سلام مامي
سلام پستونك
صبح كه نازنين بيدار شد من هنوز دراز كشيده بودم، پا شد توي تخت روي پاش نشست و گفت: سلام
مامي ، و پستونك كه ديشب بعد از خواب ازش گرفتم و گذاشته بودم كنار بالشت رو ديده بود و به پستونك هم سلام كرد.
من هم پا شدم از جام و بغلش كردم و يك دل سير بوسش كردم
امروز صبح يك كار ديگه هم كرد ،اومد توي آشپزخونه، داشتم وسايلش رو ميگذاشتم توي كيف كه ببره به شيشه كه رسيد گفت: بده مامي، ميخواستم سرش رو ببندم و بدم كه گفت: نه، سر شيشه اش رو خودش بست، درست، ولي سفت نشده بود تا آخرين پيچ و من دوباره كلي ذوق كردم.
جاي باباجون خالي كه ببينه كه تو چقدر به ماماني كمك ميكني و روحيه ميدي.
ديشب وقتي بابائي زنگ زد و گوشي رو گذاشتم رو گوش نازي كه توي تاب بودوقتي بابائي گفت: نازي جون الهي قربونت برم ، لبش به خنده باز شد
نازنين فقط حرفهاي بابائي رو گوش ميكنه و جواب نميده ، خيلي كم پيش مياد كه كلمه اي بگه ، خيلي دوست دارم بدونم كه چي توي فكرش ميگذره كه پشت تلفن با باباجون شيرين زبوني نميكنه.