5شنبه شب با نازنين رفتيم مسجد امام حسين براي عزاداري ، براي دخترم جالب بود جمعيت و شمع وگريه و نذري و خلاصه ساكت نشسته بود توي كالسكه و نگاه ميكرد ، البته از شربت نذري هم ريختم توي شيشه اش و خورد.
بعد از مسجد هم به اتفاق مهندس و خانواده رفتيم باشگاه ايراني كه به نازنين خيلي خوش گذشت و هرچي شمع ميديد فوت ميكرد، و به جاي شام غريبان شده بود تولدو همه اونايي كه شمع هاشون با فوت نازنين چند بار خاموش شده بود ديگه حسابي شناخته بودنش.
خيلي دوست دارم كه نازنين با اين مناسبت ها از الان آشنا بشه ، هرچند كه حالا براش حكم بازي داره ولي ميدونم كه براش خاطره ميشه .
نازنين دل اينكه ببينه من ناراحتم رو نداره ، وقتي كاري ميكنه كه درست نيست براي چند دقيقه بهش نگاه نمي كنم و ساكت ميشينم ، نازنين مياد توي دلم ميشينه و بعد با چشم هاي مظلوم و دست هاي پر از محبت از من ميپرسه: مامي دون خوبي؟ خوبي؟
اگه كارش رو ادامه نده بهش ميگم كه آره مامان جون خوبم و ميبوسمش ولي اگه بخواد ادامه بده ميگم : نه خوب نيستم و با اين "نه" ازش ميخوام كه به كارش بيشتر فكر كنه.
ديشب كه باباجون زنگ زده بود نازنين ميخواست براش شعر Twinkle, Twinkle, Little Star بخونه در جواب شب بخير بابائي اون هم به روش مهد و با ايما و اشاره ولي نميدونست كه گوشي رو چطوري بگيره كه دستاش خالي باشه و بالاخر راهش رو پيدا كرد و بين شونه و سرش گوشي رو نگه داشت