ديروز كه رفتم مهد دنبال نازنين تا منو ديد زود دويد جلو و دستاش رو زد به كمرش و پرسيد: باباكوش؟ گفتم باباجون سركار ، خودش و زد زمين و يك غلط زد و شروع كرد به سرو صدا
ديدم باباي مي مي اومده دنبالش , و رژينا هم با باباش رفته ،براي همين نازنين هم هوائي شده
تا رسيدم دم بيمارستان گفت : مهندس
نميتونستم نبرمش چون يك جواب منفي بهش داده بودم ، نازي ميخواست نقاشي كنه و از مهندس خودكار و ورق خواست و بهش گفت برام چشم چشم دو ابرو بكش ،مهندس متوجه نشد نازنين چي ميگه، شروع كرد به توتو كشيدن و درخت كشيدن و يك خورشيد كشيد ( يك دايره + چند تا شعاع)
از نازنين پرسيد اين چيه؟ نازي هم گفت : circle
نازنين از اونهايي كه خوشش مياد دعوت ميكنه كه بيان خونه و خودش هم دستشون رو ميگيره و ميكشه كه بياين بريم ، اولين نفر مهندس بود و كسي كه هميشه بدون چون و چرا دعوت ميشه هم مهندس!!!
شبها كه نازي ميخواد بخوابه هر چي كه توي مهد ياد گرفته رو تكرار ميكنه : از يك هفته پيش تا 20 ميشمره و متضادها رو هم ياد گرفته و شعر
Baa baa black sheep, have you any wool?
Yes sir, yes sir, three bags full!
One for the master, one for the dame,
And one for the little boy who lives down the lane