Saturday, April 08, 2006

سفرنامه

تاريخ 5شنبه 25 اسفند از دبي به مشهد رفتيم و 27 مشهد به اصفهان و 2-9فروردين هم يك گشتي به شمال زديم و 11 برگشتيم به مشهد و 17 به دبي، در اين مدت خاطرات خيلي زيادي برامون رقم خورد كه هر روز كه از خواب بيدار ميشديم فكر ميكرديم روز قبل برامون خواب بوده .
توي فرودگاه مشهد نازنين سر از پا نميشناخت كه باباجون رو ديده بود
منزل مامان وقتي كه نازنين، عليرضا وخاله ها رو ديد و كيك تولد من كه سوپرايز شده بودم
نازنين اولين صبحي كه بابائي رو ديده بود و هيجان زده شده بود و باورش نميشد
مريضي نازنين كه از بدو ورود توي چهره اش بود ما رو به سه بيمارستان كشيد كه تا ساعت 2 صبح براي تزريق يك آمپول
فرودگاه اصفهان و هيجان و خوشحالي مهتاب و مهشاد ، دم كتابخانه و عمه عطيه، عصر و آقا جون
تحويل سال و عكس خانواده هاي حسيني
برنامه براي مسافرت
جاده ، صبحانه كنار آب كه خامه عسل و چاي و نون محلي بود ،كلاه نپوشيدن نازي توي اون سرما ، ناهار خوشمزه و گرم در هواي سرد ، شام در بندر انزلي + خواب راحت
روز بعد از بندر انزلي به طرف آستارا پر از صحنه هاي ناب و قشنگ،حرفهاي مونده دل من و عزيزجون + يك شب در منزل كرايه اي + حمام گرم و روز بعد بازارجديد آستارا
روز بعد آستارا-رشت و يك تصادف كه سوژه خنده شده بود،
نازنين توي راه بين سه ماشين ميگشت و بيشتر زمان خواب پيش ما بود .
رشت - اسالم و قدرت خدا كه آدم رو ميخ كوب ميكرد با اون همه عظمت و زيبائي ، جوجه كباب و سالاد باحال و ماست و نون محلي، زهره ترك شدن من و بابائي در لحظه اي كه از همه دور شديم براي عكس گرفتن ،
دوباره رشت و بازار و آرزوي ماهي سفيد به دل بنده
رانندگي به دنبال بقيه با كلي حرف و درد دل
روز بعد كنار دريا و ناهارپلو قورمه سبزي در چادرها
رشت-رامسر- طلارسر ، بابائي جايي رو كه ميخواست شمال پيدا كرد اگه مونده بوديم شايد جايي هم خريده بود ، باران ريز ريز رامسرخيلي قشنگ بود ولي كلافه مون كرده بود ،بوي نفت و شب سرد با غذاي دست پخت آقا تقي
يك روز در راه تا قم از جاده هراز وكوههاي سربه فلك كشيده پر از برف و شگفتي و قدرت خدا و شب خونه خاله با كلي خنده و حرف با دختر خاله ها
صبح به سمت اصفهان و عصر ساعت 3 منزل ، ناهار به صرف تخم مرغ خيلي با حال بود
دو روز از تولد نازنين گذشته بود كه براش تولد گرفتيم ، هر جا برنامه ريختيم كه براش تولد بگيريم نشد كه نشد
شب 9 تولد نازي جون رو گرفتيم كه راه ميرفت و براي خودش ميخوندhappy birthday to you nazi joon و شايد ششصد باز شمع فوت كرد و ما براش دوباره روشن كرديم.
10 از ساعت 9 شب رفتيم فرودگاه و ساعت 6 صبح روز 11 رسيديم مشهد و شبي بود كه به عمرمون يك بار اومد و شب عروسي خاله منيره بود، رقص و شيطنت هاي نازي توي تالار توجه همگي رو جلب كرده بود و ما خستگي هنوز به تنمون بود ، روز پاتختي اولش رو نازنين خواب بود و وقتي كه بيدار شد تلافي زمان نبودنش رو در آورد.
يك شب دعوت دائي جون و زن دائي و يك شب همه دعوت ما خونه دائي جون ، بقيه اش هم خونه مامان جون و مهمانسرا
چهارشنبه شب خانوادگي رفتيم حرم + رستوران معين درباري
صبح روز 5شنبه از مشهد به دبي و ساعت 12 ظهر خونه بوديم ، نازنين از توي فرودگاه كه از بابائي جدا شديم سراغ باباجونش گرفت تا رسيديم

1 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 9:33 AM?? U?U??´??U?...

سال نو مبارك
مي دونم خيلي خوش گذشته و معلومه كه نازي عزيز هم حسابي كيف كرده و چه جاودانه بوده لحظه ديدار بابايي و نازي در فرودگاه
اميدوارم هميشه ايامتون با شادي و سلامت همراه باشه و مامان و باباي عزيز نازي سال هاي سال شاهد سعادت و شكوفا شدن دختر نازشون باشن
.
.
.
سبك و مدل نوشتار اين متن و پرداختن به سفري پر خاطره بسيار زيبا بود ، خيلي دلنشين

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?