ديروز خيلي تصميم جدي گرفتم كه دكوراسيون خونه رو عوض كنم و كردم ، هميشه كه بابائي بود مخالفت ميكرد ، من هم فرصت رو غنيمت شمردم و براي عيد تغييراتي دادم، براي نازنين زمين فوتبال درست كردم ، تا نازنين فضا رو باز ديد گفت: مامي توپ بازي و توپش رو آورد كه بازي كنيم ، يك كم بازي كرديم و نازي خوابيد ، بعد از خواب نازنين خيلي چيزها جابجا شد.
يك مقدار از خريدها رو ريختم توي ساك و گذاشتم گوشه اتاق ، كارها كه تقريبا تموم شده بود دوش گرفتم و خوابيدم، صبح كه نازي بيدار شد بعد از سلام ، بلافاصله رفت سراغ ساك كه بابا كوش؟ مال بابائيه و هي دور اين ساك راه رفت و هي از بابائي گفت، فهميدم كه فكر كرده شايد بابائي برگشته!!! براي اينكه بيشتر شك نكنه بهش گفتم : مامي جان اين مال نازي و مامانيه و ما ميخواهيم بريم پيش بابائي ، سر ساك رو باز كردم كه ببينه كه لباسهاي خودش و من توي ساك هست ، وقتي كه مطمئن شد ديگه هيچي نگفت و رفت سراغ يخچال ، يك بسته كاپ كيك گذاشتم بيرون و يكيشو بهش دادم هي اومد دستم رو گرفت كه مامان بيا بخور و يكي داد دستم و سومي كه مونده بود رو براي بابائي نگه داشته بود معلوم بود كه هنوز كاملا مطمئن نيست، براي اينكه بيشتر اذيت نشه بهش گفتم مامي جان اينو واسه بابائي نگه ميداريم.
صبح كه خواستيم بريم مهد نازنين ميگفت: نه انجيل ، بريم مهندس-- بهش گفتم مامي جان صبح انجيل و شب مهندس، نرگس و محمد كاظم، هيچي نگفت و نشست توي راه كه ميرفتيم باز هم از بابائي گفت و من ديگه نمي دونستم كه چي بگم. به قول خود نازي: ديگه خسته شدم