دستش رو انداخته دور گردنم ، آروم و پشت سر هم صورتش ميبوسم، وقتي كه خسته ميشم ، گردن منو ميگره و ميكشه طرف خودش ولي خودشه كه مياد به طرفم ، اينقدر اين كارو ميكنه تا هر دوي ما به انتهاي متكا ميرسيم و نازنين حالا خواب ولي از اين بوس بازي دست ور نمي داره، سرم روي متكا نيست و ميرم پشت سرش وكمرش رو دست ميكشم كه خوابش عميق بشه
ديروز بابائي اومد ، ديشب نازي روگرفته بود توي بغلش تا بخوابه ولي مگه ميخوابه اين بچه ، گذاشتمش توي تخت، باباجون ميگه : خيلي حال داره آدم بچه اش رو بگيره توي بغلش تا بخوابه ، من خيلي كيف ميكنم، خدا به همه پدرا اين نعمت و احساس رو بچشونه.
امروز صبح كه ما مي اومديم بيرون تا بريم مهد و سركار،بابائي خونه موند ، نازي ميترسه كه از بابا جدا بشه و نگران ، هر جا كه بابا ميره ميخواد دنبالش باشه ، تا رسيديم مهد ساكت نشست ولي هر از چندگاهي فقط ميگفت: بابا، رسيديم مهد تحويلش كه دادم گفتم مامان يك بوس بده، گفت: نمي خوام !!! گفتم: عصر ميام دنبالت بريم پيش باباجون
ديروز من يك اشتباه خيلي بزرگ كردم هنوز جاش روي قلبم هست.