چهار شنبه وقتي كه صبح نازي رو گذاشتم مهد شاكي بود كه چرا بابائي نيومده ، ولي عصر وقتي كه باباجون رو ديد كلي خوشحالي كرد طوري كه پرستارش از حركاتش فهميد و به زبون آورد ، به بابائي نشون داد كه از بلندترين سرسره مي تونه بالا بره ، از ما دعوت به نشستن در تاب كرد و نشون داد كه مي تونه كنار تاب وايستاده و تكونش بده . گفتن كه ظهر نازنين نخوابيده ، وقتي رسيديم خونه ، رفت حموم و براي نيم ساعت با بابائي مشغول بازي بودن و خسته شده بود طوري كه از قرمزي چشماش معلوم بود ولي به روي خودش نمي آورد.
شب مهمون مهندس بوديم كه بريم شام بيرون ، قبل از اون رفتيم خونه مهندس و نازنين خودش رفت روي تخت دراز كشيد و خوابيد و حتي توي رستوران و توي ماشين هم بيدار نشد كه نشد.
5شنبه باز هم با هم رفتيم دنبالش مهد و باز همون برنامه ، تصميم گرفتيم زود بخوابيم كه صبح بابائي نازنين رو ببره دريا
صبح كه سوار ماشين شديم به نازنين گفتيم كه ميخوايم بريم دريا ، از همون اول شيشه ماشين كشيد پائين و شروع كرد
مامان يخ= يعني هوا سرد
بابا دريا
تا چشمش به آب افتاد
بريم دريا
ههههههههههههههههه
ديگه ما از رو رفتيم بس كه اين بچه ابراز احساسات كرد ، تا پياده شديم نازي رفت سراغ آب ولي ميترسيد كه با باباجون بره جلوتر و ، فقط ميگفت: حموم كه دوش كنار ساحل بود و ميخواست بره اونجا آب بازي كنه، وقتي رسيديم خونه هنوز ساعت 11 بود ولي نازي شيشه خواست و خوابيد ، معلوم بودكه خيلي خسته شده.
شب هم بيرون رفتيم و يك جاي خيلي خوب پيدا كرديم و نازنين با يك زوج كه اومده بودن بدمينتون بازي كنن دوست شد و ميخواست كه باهاشون بازي كنه . حدوداي ساعت 11 رسيديم خونه ، نازنين توي ماشين خوابيد
صبح كه بردم نازنين رو بگذاريم مهد، تا وارد مسير هميشگي شديم شروع كرد كه : آنجيل نه. وقتي هم كه تحويلش دادم خيلي گريه كرد طوري كه پرستاري كه تحويلش گرفته بود با دست هي روي لپاش ميكشيد كه اشكاشو پاك كنه.
باباجون قرار كه دوشنبه برگرده دوباره سركار