5شنبه شب فاطمه دختر ماجي پيش ما بود ، از اينكه ما رو از تنهايي در آورده بود خوشحال بوديم
جمعه هم ماجي و دختر ها براي عصرانه پيش ما بودن ، حدوداي ساعت 8 شب بود كه رفتن ، نازنين خيلي خسته بود ، و بعد از اينكه گذاشتمش توي تاب تا خوابش برد فقط 4 دقيقه طول كشيد .
كابوس ديشب من همسايه همون رو بي خواب كرد ، بعد از اينكه با عزيزجون صحبت كردم ، رفتم بخوام پيش خودم گفتم : يك وقت ميشه بميرم و عزيزجون باز هم به ما نرسه ( نمي دونم چرا اينقدر از مرگ توي تنهايي ميترسم، همش فكر ميكنم يكي مياد و منو ميكشه ) ، پا شدم دوباره رفتم سراغ كامپيوتر ولي فايده نداشت ، با عزيزجون صحبت كردم بيفايده بود، از بس كه گريه كرده بودم نفسم بالا نمي اومد ، زنگ زدم به فوضي خانم كه بيا خونه ما بخواب ، اونم مهمون داشت ،گفت بيا خونه ما بخواب ، گفتم خونه خودم راحت ترم ، گفت كه تا 4 صبح بيدارن هر وقت خواست بخوابه منو بيدار ميكنه حتي در خونه فائقه رو هم زد و بهش سپرد ، يك كم خيالم راحت شد ، يادم نمي آد كه كي خوابم برد ، ولي تا صبح 7-8 بار بيدار شدم كه هي نازنين بيدار ميشد و جا عوض ميكرد و بالاخره شبي بود كه اميدوارم تكرار نشه .
صبح حدوداي 7.30 بود كه عزيزجون زنگ زد .
وقتي كه آدم اينقدر غريب كه فقط ميتونه روي خدا حساب وا كنه يك كم زندگي سخت ميشه