ديشب نازنين دير خوابيد و صبح وقتي كه اومدم سركار هنوز خواب بود، ساعت 10 عزيزجون زنگ زد كه بيدار شده و ميخواد صحبت كنه
نازنين : سلام ماماني تو رفتي افيس
من:سلام عزيزم، آره مامان جان من اومدم افيس ، به باباجون بگو كه برات صبحانه بياره
نازنين: خوب من پيش باباجون ميمونم تا بياي خونه، زود بيا خدا حافظ.
*** ساعت 11.15
من: سلام مامان جان چيكار ميكني
نازنين: من دارم كارتن ميبينم كاري نداري خدا حافظ
***ساعت13
رفته بيرون بازي كنه
***ساعت 14
خونه مامان فوضي
***ساعت 15
دوچرخه سواري
***
شب قبل از اينكه برم خونه رفتم خريد ، ساعت 7.5 بود كه رسيدم خونه ، نازنين دم در داشت بازي ميكرد ، تا منو ديد خنديد و سلام كرد ، آه كه من خستگي يادم رفت .
***
عزيزجون ميگفت كه روز خيلي خوبي داشته با نازنين، تا لحظه اي كه من اومدم تنهايي داشت بازي ميكرد و بابائي هم تونسته بود به كارش برسه .
***
امروز عزيزجون رفت ماموريت دو روزه ، ما ديشب تا ساعت 11 بيرون بوديم و نازنين ساعت 12 خوابيد