Tuesday, January 18, 2011

2تا بابا

امروز حمید رفت ایران , وقتی که پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت نازنین چنان گریه ای میکرد که من هم گریه ام گرفت , بغلش کردم بوسیدمش تا کمی آروم شد ,تا رفتم نشستم پشت فرمان دوباره شروع کرد , من رانندگی میکردم و باهاش صحبت هم میکردم که کمکش کنم آروم بگیره , گفت : مامان کاشکی میشد آدم 2تا بابا داشته باشه که وقتی یکی میره اون یکی باشه
من نمیدونستم چی باید جواب بدم مونده بودم نه میتونستم معقول باشم که اون تحمل نداشت نه میتونستم احساساتی باشم که شرایط اجازه نمیداد , سکوت جواب بود
****
هفته گذشته نازنین مریض شد (Stomach flu) و روز بعد کل خانواده مریض بودیم , خاله منیره برای اینکه غذای ساده بخوریم کته پخته بود , حمید هم برای نازنین کنارش ماست و نعنا گذاشت , وقتی که نازنین غذا رو دید گفت: چه غذای خنده داری!!!
غذا برای نازنین یعنی گوشت , ته دیگ , پلو , سالاد یا ماست