Saturday, May 28, 2005

دوستت دارم

دختر قشنگم امروز میگم که دوستت دارم به خدا
دیروز اعصابم خیلی خورد بود و سرت داد زدم چون نمی گذاشتی به کارهام برسم و از نعره من خیلی ترسیده بودی و من شرمنده ات شدم و با چشم تر اومدی توی بغلم و منو بوسیدی تصمیم گرفتم که ساعت کار کردنمو عوض کنم تا وقتی که تو بیداری باهات باشم میدونم که اصلا دوست نداری که من توی آشپزخانه باشم
خیلی دلم گرفته از این زندگی لعنتی که کمترین زمان رو میتونم به تو برسم از خودم که گذشتم.
انشاءالله 24 روز باهاتم امیدوارم که بتونم همه وقتم رو به تو بدم