Wednesday, April 27, 2005

خدا رحم کرد

دیشب که از سر کار برگشتم کمی طول کشید که نازی رو ببرم بیرون و چون بابا خونه بود نشستیم به حرف زدن, که ناگهان دیدیم صدای بلندی از ته راهرو اومد ,من که خشک شده بودم سر جام , نازی چوب لباسی به اون بزرگی رو برگردونده بود روی خودش اگر فقط چند سانت بیشتر به جلو کشیده بود سرش رفته بود زیر چوب لباسی , خدا رحم کرده بود و گرنه حالمون زار بود. ( خدایا شکرت)