Wednesday, June 01, 2005

دوری

دیروز دخترم رو تا شب ندیدم چون بعد از ساعت کار رفتم بازار و نازی پیش فاطمه بود .
تا رسیدم خونه دلم شده بود مثل آتیش که این همه وقت ازش دور بودم البته بگم وقتی سه روزش بود گریه میکردم برای روزی که میخواد عروس بشه و از پیشمون بره ولی نمیدونستم که هنوز به اونجا نرسیده این همه مشغول باشم و نتونم بهش برسم.
خدا انشاءالله رسم مبارک سوغاتی رو از بین ایرانیها بر داره به حق 5 تن آل عبا که باعث شده من از دختر نازم دور بشم. امین یا رب العالمین