نازنين فوق العاده به بابائي وابسته شده حتي نبودش رو براي لحظه اي نمي تونه تحمل كنه و شروع ميكنه به گريه و بيقراري ، به قول باباجون همه چيزش به مامانش رفته.
بدون بابائي زندگي خيلي سرد و سخت ، من و نازي اينو خوب ميفهميم ولي بابا مجبور و بايد بره ، بابائي هم ميگه با وجود اينكه كارم زياد ولي بعد از يك مدت طاقتم طاق ميشه
آخر هفته وحشتناكي رو در غياب بابائي انتظار ميكشم .