5شنبه و جمعه روزهاي پركار و خوبي بود
باباجون بايد دوباره براي كارش برگرده ايران و خيلي براي هر سه ما سخته ولي اقتضاي زندگي الان اينه .
***
جمعه از صبح خيلي كار داشتم و بايد كارهاي زيادي انجام ميدادم تقريبا مثل يك خونه تكوني كوچولو ، نازنين و بابائي هم گاهي بازي ميكردن ، كار ميكردن، فيلم ميديدن، كمك ميكردن ...
عصر طبق قولي كه باباجون داده بود نازنين رو برديم دريا ، اولش كه يك كم ميترسيد حتي نمي خواست بابا بره تو آب ولي كم كم لباسهاشو در آوردم و با مايو نشسته بود و هوايي خورد ، بابائي هم اومد و بردش تو آب ، ولي هنوز هم ترس داشت تكون نمي خورد و فقط چسبيده بود به بابا، هي بهانه ميگرفت و ميگفت: دريا رفت تو چشمم، بريم آب بخوريم ، بريم ميترسم
اومديم خونه ، نازي و باباجون دوش گرفتن و من هم كارهاي شام درست كردم و نيمه كاره تحويل حميد دادم ، اونا شام پختن و خوردن و كلي حال كردن و توصيف كردن و من هم خيلي خوشحال بودم .
حاظر شديم كه بريم خريد سوپري كه نازنين غيبش زد ، هر جا ميگرديم نيست، درخونه فوضي خانم به 100 اميد زدم كه ديدم نازي نشسته وهمه كارهايي كه از صبح كرديم و تعريف كرده. !!! از ما اصرار و از نازنين انكار كه نمياد با ما ، فوضي خانم گفت شما بريد و بيايد نازي بمونه، 2.5ساعت طول كشيد تا برگشتيم ، رفتم دنبال نازي كه تا درو باز كردن دويد بيرون وسراغ بابائي رو گرفت ، پشت در خونه در ميزد كه اون يكي همسايه در و باز كرد و نازنين پريد تو بغل دختر همسايه، داستان هر 10 دقيقه در زدن در خونه همسايه و نيامدن نازنين تا ساعت 1 صبح ادامه داشت.
آماده شديم براي خواب، نازنين تو تختش ،رفتم آب بخورم، برگشتم ديدم كه نازي جون تو جاي من خوابيده مثل يك پيشي ملوس خودش به سبك مامانش چپونده تو بغل باباجون، روز و شب ما با دخترمون خيلي خوش ميگذره .