ديروز رفتيم خريد، اولين مغازه كه رفتيم دست يكي از فروشنده ها كه خانم ايراني بود رو گرفته و ميپرسه اين چيه ؟ اون چيه؟ و تمام فروشگاه رو با اون خانم مهربون گشته و سوال كرده، اون خانم هم از اخلاق دختر ما به تعجب هي ميگه : ماشالله و ميخنده
دومين فروشگاه كه رفتيم فروشنده هاي خانم فليپيني داشت كه در عرض نيم ساعت اول با همشون دوست شده بود، بهش گل سر دادن ، بهش ميگفتن بيا با هم برقصيم، وقتي كه كفشهاي لنگه به لنگه با پاشنه هاي بلند پوشيده بود و تق تق ميكرد و ميدويد همشون كلي حال ميكردن، به هر چي دست ميزد و سوال ميكرد با خنده جوابش ميدادن، يكي اگه ميرفت دنبال مشتري اون يكي همكارش دنبال نازي بود، 10 تا از اين خانمها اونجا بودن كه همشون از نازنين هي اسمشو ميپرسيدن و سوالهاي جور وا جور ميكردن ، يكي از اون خانمها كه خيلي دنبال نازي بود اومد به من و بابائي ميگه : اين دختر خيلي باهوش، از همه چيز ميخواد سر در بياره و سوال ميكنه.
آخر سر هم با همگي شون خداحافظي كرد، براي همه بوس فرستاد حتي اون خانمي كه تو اتاق پشتي بود از چشم نازنين براي باي باي كردن دور نمونده بود.