بابا: نازي جون برف دوست داري
نازي: نه برف (به حال گريه)
بابا: چرا باباجون ،برف خوب
نازي: نه بچه ها اذيت ميكنن ( مردم با گوله برف به همديگه زده بودن و ريخته بود رو لباس نازنين ، از ترس خورده بود زمين و دست هاش برفي شده بود و يخ كرده بود و گريه ميكرد)
اومديم بيرون
بابا: بريم داخل برف بازي كنيم
نازي : نه بريم خونه ، اينجا يخ