ديروز باباجون برگشت خونه ، نازنين شروع كرد از همون اول به حرف زدن و حرف زدن و خلاصه اينكه حسابي جوگير شده بود و خوشحاليشو نشون ميداد (مثل من و باباجون)
من و عزيزجون هم خيلي خوشحال بوديم اول اينكه ... دوم به خاطر نازنين .
بازم بغل گرم ، بازم بوس، بازم همه چيز مثل قبل، يك زندگي نرمال سه نفره با كلي عشق و انرژي بيشتر
بازم آبگوشت ماماني كه مزه اش هيچ كجا نيست
بازم مهربوني هاي عزيزجون كه لنگه اش هيچ كجا نيست
بازم شيطونك و شيريني و نازنين