شنبه شب از گلو درد نتونستم بخوابم، ديروز بعد از كار رفتم دكتر ، حدود 50 دقيقه منتظر شدم ، نازنين پدر منو در آورد ، بس كه خودش به اينور و انور كشيد ، هي آدامسش رو به همه تعارف ميكرد، منو به هم معرفي ميكرد كه اين مامان منه، و بالاخره حسابي به قول خودش انگري شدم ، رفتم پائين نشستم تو ماشين به بابائي زنگ زدم، بعد از صحبت كردن با عزيزجون يك كم راحت شدم ، به نازي گفتم بيا بريم برات آب ميوه بخرم ، بقالي بسته بود ، پشت سرم رو كه نگاه كردم ديدم نازنين رفته تو پيتزا دومينوز و داره پيتزا انتخاب ميكنه ، به من ميگه مامان من پيتزا ميخوام ، من كه از تب بي حال شده بودم و حوصله هيچي رو نداشتم ، سفارش پيتزا با مرغ و قارچ دادم ، تا حاضر بشه نازنين چند بار رفت و هي گفت : give me my pizza اونها هم كه از خداشون بود كه با بچه حرف بزنن كلي طول كشيد ، پيتزا رو كه گرفتيم نازنين رو بردم قسمت دكتر اطفال كه كلي وسيله بازي داره و سپردمش به الهه و لودي و خودم رفتم دكتر، مثل اينكه در نبود من نازنين كلي تبادل اطلاعات كرده بود و شيرين زبوني، وقتي كه اومدم بگيرمش پيتزا رو خوده بود ، نوشابه رو ريخته بود ، و رضايت تو صورتش پيدا بود ،از دكتر سيما هم يك لولي پاپ گرفت ، تو پاركينيگ به من ميگه مامان فردا پيتزا بخوريم ؟ گفتم آره فردا هم پيتزا ميخوريم ، نازنين حموم كرد و خوابيد
من به نتيجه امروز فكر ميكردم كه البته تو اين داستان من بي تقصير نبودم چون وقت خواب و خوراك بچه رو خراب كرده بودم به زور دنبال خودم ميكشوندم ولي باز هم من بي تقصيرم به خدا، غربت مثل سلول انفرادي خيلي بزرگ به اندازه بزرگي يك شهر .