سخنِ عشقِ تو بی آنکه برآید به زبانم
رنگِ رخساره خبر می دهد از سوزِ نهانم
نه مرا طاقتِ غربت ، نه تو را خاطرِ غربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
گاه گویند که بدانم ز پریشانی حالم
باز گویند که عیان است چه حاجت به بیانم
من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
ديشب باعزيزجون تا دير وقت بيدار بوديم و به ترانه هاي محمد نوري گوش ميكرديم ، دل هر دومون گرفته بود ،شعر بالا شرح حال دل من بود و كلي با آهنگ حال كردم .
***
به نازنين ميگم مامان جان بيا اين home work تو انجام بده به من ميگه : NO H. W. ميگم خوب بيا بشين تا با هم همديگه خط بكشيم ، زود مداد رو از دستم ميگيره و دو تا خط مثلا راست ميكشه و دوباره مداد رو بهم پس ميده ، و دلي دلي كنان ميره دنبال بازي !!!
***
سري سي دي هاي تاتي رو براش خريده بودم ولي هيچ وقت نگذاشته بودم ببينه ، ولي از وقتي كه ديده تاتي شده جزء لاينفك زندگي ما ، تاتي همانا و نفس كشيدن همانا ، صبح و شب ما تاتيه نباشه نميشه، اصلا چيز فوق العاده اي هم نيست ، ولي من نمي فهمم كه اين بچه با چيه اين حال ميكنه، حتي بعضي شعرهاش اينقدر خنده داره بس كه كپي كاريه تابلوه ، امروز صبح ساعت 6 بيدار شده براي شير از تخت اومده پائين ميگه مامان تاتي ، ميخواستم پنجره رو باز كنم اين سي دي رو بندازم بيرون ، گفتم مامان جان بخواب الان خيلي زود وقتي كه بيدار شدي، خوابيد و ساعت 8 .30 وقتي كه لباس پوشيديم هي ميگه مامان تاتي ميخوام من نميرم مهد ، ميخواستم شاخ در بيارم ، بهش گفتم من ميرم ولي اگه تو ميخواي ميتوني نري مهد و تو خونه تنها بموني ، دويد طرف در و با زاري هي ميگفت تاتي ، بايد يك راهي پيدا كنم .