عشق اين پدر و دختر منو كشته ، نصفه شب بيدار ميشه از تخت مياد پائين ، خودش ميندازه رو باباجون و بوس ميكنه و بهش ميگه ميخوام پيش تو بخوام و همين بوس كه بابائي اون ميگذاره وسط من و خودش ، صبح وقتي كه ميخواد بابائي رو بيدار كنه بازم بوس ميكنه نه اينكه مثل من با يكي و دوتا، از شماره بيرون و تا جائي كه خسته بشه .
بابائي دونه انارو ميگذاره تو دهنش ، آبش و ميخوره و به قول خودش استخونش رو در مياره، آخ كه باباجون حال ميكنه.
شب بعد از اينكه من و بوس ميكنه كه بخوابم ميره سر تخت نازنين اول يك كم نگاهش ميكنه و بعد هي قربون صدقه شكل و قيافه و شيرين كاريهاش ميره و بوسش ميكنه بعد مياد ميخوابه.
سر سفره كه ميشينن تام و جري ميبينن و من يك قاشق ميگذارم دهن نازي يك قاشق دهن بابائي اين دوتا هم به شيطوني هاي تام و جري ميخندن.