Sunday, September 24, 2006

ماه رمضان ، خريد و كليد

5شنبه شب رفتيم براي خريدهاي ماه رمضون، شام هم دعوت بوديم براي سالگرد عروسي .
جمعه خونه بوديم ، جائي نرفتيم كسي هم نيومد، تا شب كه حدوداي ساعت 9 رفتيم بيرون ، براي 10 دقيقه نازنين گم شد به خاطر كلاهي كه سر باباجونش گذاشت!!!من رفتم دنبال خريدن تشك براي تخت نازنين، پدر و دختر با هم بودن، نازي به بابائي ميگه كه ميخواد كفش بپوشه، عزيزجون مياد كه ببينه من چيزي پيدا كردم يا نه ، نازي هم ميره دنبال بازي، ما مثل مرغ سركنده اينور و اونور ميرفتيم توي شلوغي اونجا ولي خبري ازش نبود ، تا پيداش كرديم اين 10 دقيقه چطور به ما گذشت خدا ميدونه.
رفتيم كه دوتا لباس بدم به خياط مغازه اي كه ازش خريده بودم .
حدوداي 12 بود كه برگشتيم خونه، حالا كليد كجاست كه درو باز كنيم ؟من ميگم عزيزجون دادم به شما ، ميگه يادم نمياد!! يكبار من يكبار عزيزجون داخل ماشين رو كامل گشتيم ولي نبود ، زنگ زديم به نگهبان خونه كه اگه كليد سكيوريتي داره بهمون بده كه گفت اين كليد فقط دفتر نگهداري ميشه و فردا صبح ساعت 10 ميتونين نامه امضا كنين و كليد رو بگيرين!! زنگ زديم به پليس كه برامون كمك بفرسته ، انقاذ پليس بعد از كمي اومد ، رفتن بالا گفتن بايد در و بشكنن ولي راه ديگه اي هست كه به شركت كليد سازي 24 ساعته زنگ بزنيم تا بيان در و باز كنن ، شده بود حدوداي 1.5 صبح ، در اين بين تا تصميم بگيريم گفتيم بريم پيش مهندس ، نشستيم كمي مرور كرديم كه چيكار كرديم از زماني كه از خونه اومديم بيرون، تنها احتمال اين بود كه ممكن كليد رو انداخته باشيم توي كيسه لباسي كه داديم به خياط، كه عزيز جون گفت يكبار صندوق عقب رو ببين ، رفتم تا صندوق رو باز كردم ديدم كه جناب كليد داره به روي من لبخند ميزنه ، بابا وقتي اومده كالسكه نازنين رو بگذاره تو صندوق عقب ماشين هر چي دستش بوده رو ميگذاره تا كالسكه رو تا كنه و معلوم كه كليد كه كوچكترين عضو بوده اونجا جا ميمونه و ما رو براي مدت 3 ساعت بيچاره ميكنه .
*جالب اين بود كه انقاذ پليس از زماني كه ما زنگ زديم تا زماني كه ما تو خونه بوديم چندين بار زنگ زده بود و پيگيري وضعيت ما تا 3 صبح ، به عزيزجون گفتم خوبه نپرسيد كه چطور ما در و باز كرديم و كليد از كجا اومد!!!

2 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 2:18 PM?? U?U??´??U?...

مرسی که بهم زنگ زدی.
:*

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 12:48 AM?? U?U??´??U?...

سلام مامانی. عجب حکایتی بابا. دو تا اتفاق بد در یه روز. خوبه که هردوتا به خیر گذشت.
ببوس نازنین جونو.

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?