ديروز عزيز جون برگشت خونه .
ديروز مرخصي گرفته بودم ، از صبح هم به نازنين گفتم كه باباجون شب مياد ، توي راه ميگفت: مامان الان بريم از هواپيما باباجون بياريم ، وقتي رفتيم دنبال نازنين باباجون اول رفت من از دور وايستاده بودم و نگاه ميكردم ،نازنين لحظه اي كه باباجونش رو ديد با هيجان ميدويد ، وقتي پريد توي بغل بابائي صورتش رو فشار ميداد به صورت بابائي و دستاش رو حلقه كرده بود دور گردنش ( برعكس هميشه كه خجالت ميكشيد و طول ميكشيد تا رودربايستي رو بگذاره كنار)، براي لحظه اي به صورت بابائي نگاه ميكرد و دوباره خودش ميچسبوند انگار كه باورش نشده بود، وقتي كه منو ديد برق خوشحالي توي چشماش بود ، اينقدر هيجان داشت كه روي ترامپولين پشتك وارو ميزد ، بعد از مهد هم هر جا پياده شديم هي ميگفت باباجان بغلم كن !! تا رقتي كه بردمش براي خواب لحظه اي از بابائي دور نشد ، با وجود اينكه خواب از چشماش ميباريد ميگفت من نمي خوام لالا كنم چراغ روشن كن ، گفتم تو لالا نكن ولي چراغ بايد خاموش باشه ، شايد 10 دقيقه هم طول نكشيد كه خوابش برد .
صبح از وقتي كه بيدار شد تا وقتي كه باباجون بوسيدش و خداحافظي كرد با هم بودن حتي لباساش رو هم داد بابائي تنش كنه.