يوسف هم آومد و من عمه شدم ، زنگ زدم به باباي يوسف هنوز نديده بودش ، تبريك گفتم ، مامان يوسف هنوز از اتاق عمل بيرون نيومده بود .
اين نسبت هاي جديد يك حال به خصوص داره ، عمه ، خاله ، زن عمو، زن دائي ، براي من هميشه اولش هم عجيب غريب هم خوشحال كننده ، بالاخره هم مسئوليت اين نسبت هست و اينكه من عمه بزرگه وهم خاله بزرگه هستم !!!
ديشب با عمو محسن و خالي كلي ياد قديم كرديم و برامون جالب بود ، آخرش گفتيم توي اين مدت جديدن خاطرات شيرين و به ياد موندني زيادي نداريم ، ولي مگه ميشه ؟! روزهاي ما خيلي شبيه همه ولي توش تك و توك روزهايي هست كه استثنائي و خاص ، مثلا روزهايي كه ياسمن و ستاره و يوسف به دنيا اومدن هر كدوم براي خودش خاص .
*ساعت 11.24 مسيج سميه : مهري جون يوسف به دنيا اومد