Sunday, January 14, 2007

پياده روي ، كتاب و ماهي

جمعه از صبح تا شب خونه بوديم ، ساعت حدود 12 بود كه راه افتاديم پياده بريم تا خيابون ضيافه ، نازنين هم با ما پياده اومد با وجود اينكه كالسكه هم برديم كه اگه خسته شد بشينه ولي تا بستني فروشي رو پياده اومد ، هوا خيلي سرد شده ولي انگار نه انگار ، دختري اصلا فكر نميكنه كه ما نگران سلامتش هستيم و خيلي كم لباس ميپوشه از لباسهاي كلفت بدش مياد ، كلاه نمي گذاره سرش ، يا اگه يك ژاكت نازك ميپوشه نمي خواد كه جلوش بسته باشه.
ديروز نازنين خونه بود ، ظهر خوابيده بود و اين يعني خواب شب ديروقت ، تا رسيدم خونه شام خورديم و باباجون رفت سر كار ، به نازنين گفتم ميخواي پياده بريم بوك شاپ؟ اونم كه از خداشه كه بره بيرون، يك كم طولش دادم كه نزديك ساعت خواب بشه و بريم كه وقتي مياد خسته باشه، با هم ساعت 8 راه افتاديم دلي دلي كنان رفتيم بوك كرنر ، يك گربه هم با ما از نصفه راه اومد و اين نازنين رو بيشتر مشغول ميكرد ، عروسكش رو هم آورده بود و بعضي وقتها صداي موزيكش رو در مياورد و باهاش ميخوند، رسيديم به كتاب فروشي و با همه احوال پرسي كرده و كلي سوال از در و ديوار ، رفتيم طبقه بالا كه همه چيز مال بچه هاست ، از كتاب ، سي دي ، نوار، اسباب بازي، بازيهاي فكري، .... يك ميز با دوتا صندلي براي بچه ها و يك سرسره كوچيك كه بچه ها بشينن ، نازنين دو زانو روي زمين مينشست و با دقت همه چيز و نگاه ميكرد ، ساعت 9 شده بود ، به بهانه اينكه بيا بريم ببرمت يك بوك شاپ ديگه اومديم بيرون ، تا نصفه راه كه اومد گفت بغلم كن ، بهش گفتم يك كم ديگه راه بيا ، كولش كردم ، كمي راه آوردمش ، گفت بغل ميخوام ، گفتم نمي تونم بغلت كنم بايد راه بياي تا برسيم ، اومديم و اومديم 2تا مغازه قبل از كتابفروشي ، يك ماهي فروشي بود ، همونجا وايستاده و ميگه ماهي بخر بخورم و بزرگترين سايز ماهي رو ميخواد، به زور بردمش توي كتاب فروشي ، كتاب و برداشت و رفت دم در نشست كه من اينجا ميخوام كتاب بخونم ، تا نگاه كردم نبود ، دوباره رفته بود ماهي فروشي ، با عجله كتاب خريدم و اومدم ، حدود نيم ساعت توي ماهي فروشي بوديم كه به همه آكواريوم ماهي ها غذا ريخته و براش 4 تا ماهي خريدم و اومديم ، البته اون سايزي كه خريدم رو نمي خواسته 4 تا ماهي آبي و نارنجي و صورتي خريديم ، ماهي توي پلاستيك و نازنين از شدت خوشحالي پلاستيك توي دستش رو ميچرخونه و به همه نشون ميده ، و با هر دوري كه پلاستيك ميزنه من هم يك جيغ ميزنم و دلم ضعف ميره ، وسط راه عزيزجون ميبينم كه دنبال ما ميگشته ، توي راه نازنين به همه ميگه كه اين ماهيها رو ميخواد بخوره ، فكر نمي كرديم جدي بگه ، رسيديم خونه ، كفشش رو در آورده و ميزنه روي پلاستيك ماهي كه من ميخوام اينا رو بخورم ، زود برداشتم و انداختمشون توي گلدون بلند بامبوها ، كه نازنين شروع كرد به گريه كه من اينا رو خريدم بخورم ، چرا انداختي توي آب ، يك قوطي تن ماهي آوردم كه اگه ميخواي ازاين ماهي بخور ، اينا كه خريدم با تو دوست هستن و نبايد بخوريشون و كلي قصه ها سر هم كرديم تا بالاخره ساكت شده ، مشغول كتاب و پازل درست كردن شد ، اخ كه عشق ميكنم با اين بچه ، پازل رو بار سوم خيلي خوب درست كرد، بالاخره ساعت 12 خوابيد .
***
صبح كه رفتيم مهد مثل هر روز كه نازنين از در ميره تو رژيا ميدوه جلو و سلام نازي جون و بوس بوس و صبحت بخير و معلم كلاس مياد و بوسش ميكنه و ميبره وسط بچه ها مينشونه و قبل از اينكه من برم بهش ياد آوري ميكنه مامي رو ببوس و خدا حافظي كن و من هنوز دارم از پشت شيشه نگاش ميكنم كه با تك تك بچه ها سلام و احوالپرسي ميكنه.