Tuesday, June 05, 2007

چي بگم؟

دراز كشيدم ،نازنين هم توي تاب ، چشمام از خستگي ميسوخت ،چراغ خاموش كردم ، نازنين اعتراض كرد، چراغ خواب روشن كردم ، نازنين ميگه : مامان من نگرانم كه چشمات درد ميكنه، براي اينكه از نگراني در بياد گفتم مامان خوب شد حالا بخوابيم ، بعد از كمي نازنين ميگه چراغ روشن كن ، گفتم : مادرم چشمم اذيت ، نازنين: ماماني تو كه گفتي چشمم خوب شد.
***
مامان جان شيرتو بخور كه زود بايد بريم
نازنين: مامان شير و نمي خورم drinkميكنم
***
عمو وحيد من نگران باباجون هستم چون دلم براش تنگ شده ( درد دلهاي عمو و برادرزاده).
***
نازنين: مامان به من نگاه كن
من: صبر كن مادر پشت چراغ قرمز الان نميتونم
بهش نگاه ميكنم
نازنين: ماماني خوشگل شدي رژ زدي
من : تو هم خوشگلي عزيز من
نازنين : ببين وقتي رژ ميزنيم خوشگل ميشيم
***
خيلي وقت كه نازنين اصرار ميكنه منو ببر مهندس ، ميخوام عمو محسن ببينم ،خونه ياسمن كي ميريم؟ عمادي كي مياد از مشهد؟ دائي جون كجاست؟ گرچه حال اون هم شبيه منه كه هرچقدر خسته باشه باز هم نمي خواد بره خونه كه عزيزخونه نيست، تا حالا كه طاقت اورديم ودر خونه هيچ كس نزديم گرچه ... . وصف حال من اين روزها كه حميد اصفهان ، شديد دلم خانواده ميخواد، طوري كه ديشب ميتونستم از 9 بخوابم ولي نشد بس كه دلم هوايي شده بود، دختركم حالت رو خوب ميفهمم .