5شنبه ساعت 6.30 صبح عزيزجون رفت مسافرت
جمعه از ساعت 5 عصر با منيژه و بچه هاش رفتيم خريد كتاب ، حدوداي 10 بود كه اومديم خونه ، اتفاقاتي كه افتاد خيلي روي نازنين تاثير گذاشته بود ، توي بازي و بدو بدو بچه ها به هم خوردن ، نازنين دهنش خون افتاد گريه ميكرد و ميگفت بريم پيش باباجون .
شنبه با هم اومديم سركار ، مرخصي گرفتم، نازنين نميخواست بياد خونه ، رفتيم خونه عماد ،آقا جواد تا اومد خونه رفتار نازنين هم عوض شده بود ، همش خودشو لوس ميكرد ، ميخواست روي ميز بشينه يا بخوابه غذا بخوره ،عصر پيشنهاد دادم كه بريم بيرون كه بچه ها كمي حال و هواشون عوض بشه، ساعت 7 برگشتيم خونه خودمون ، بچه ها حموم كردن ، نازنين شام نخورده خوابيد ، دختر عمه ام گفت : مهري چرا نازنين اينقدرتب داره ، دست زدم بهش مثل آتيش بود ، توي خواب هم آروم و قرار نداشت ، تب بر دادم بهش ، تا ساعت 12 اثر نكرده بود ، بيدار شده بود ، بي حال بود ، فقط ميگفت : مامان دلمو فوت كن، پامو فوت كن ، كمرم فوت كن، دستمو فوت كن ، و با همه اينها هي ميگفت باباجونم چرا نيست ؟ بهش زنگ بزن ، شايد 20 باز زنگ زدم با وجود اينكه ميدونستم پرواز ساعت 11.5 بوده و ساعت 1 ميرسه ولي براي اينكه دل خودم آروم بشه زنگ ميردم ، 1.5 صبح بود كه عزيزجون تلفن رو جواب داد
نازنين : باباجون ، عزيزم ، عسلم تو كجائي ؟
بابا: عزيزم من تو هواپيما بودم
نازنين: تو آسموني يا پائين
بابا: من پائين هستم
نازنين: كي ميائي پيش من
بابا: من الان مشهد هستم دارم ميرم خونه مامان جون عليرضا
نازنين: باباجون زودي بيا
خوابش برد تا صبح هم تب نداشت