ديشب كه برگشتيم خونه ، نازنين رفت تو حموم ، قصد بيرون رفتن داشتيم ، براي همين به نازنين گفتم برگشتي برو حموم،
باباجون : نازنين چرا ميخواي الان بري حموم بزار بريم برگرديم بعدن برو
نازنين: باباجون موهام استيكي (چسبناك) شده من ميرم حموم بعد بريم
باباجون: اگه الان بري من شما رو نميشورم و خودت هم نميتوني
نازنين: من ميتونم شما برو
بعد از كمي
نازنين: ماماني من شامپو زدم بيا ببين
ما رفتيم دم در حموم ديديم كه خودش شامپو ورداشته و داره مثلا سرش رو ميشوره
باباجون ميره تو حموم كه نازنين و بشوره و زود بياره بيرون كه نازنين همش شيطوني ميكنه و دوش رو باز ميكنه ، تا وقتي نازنين بياد بيرون بابائي سر و لباسش خيس شده ، حالا نوبت بابائي كه بره
***
صبح تا بيدار شدم نازنين رو هم صدا زدم كه باهم بريم براش نودلز بگيرم براي ناهار ظهر ، صبح ساعت 7.5 بود و خورشيد پهن شده بود ،
نازنين ، مامان چرا خورشيد خانم اذيت ميكنه منو نميزاره من ببينم ؟
***
هر روز كسي دم در ورودي مهد ايستاده و كيف بچه ها رو تحويل ميگيره ، ديروز صبح تا رسيديم آقاي اديب دم در گفت نازنين كيفتو بگير ببر ، طفلكي كيفشو ميكشيد دنبالش (از سنگيني) حتي خداحافظي نكرد و رفت ، شب كه رفتم دنبالش گفتم ماماني يك بوس بده كه از صبح منتظرم بوست كنم ،
نازنين: چرا؟
چون شما صبح به من بوس ندادي و رفتي
نازنين: چرا تو ناراحت شدي؟
چون دلم برات تنگ شده بود
نازنين: منم دلم تنگ شده كه رفتي افيس
***