Tuesday, May 22, 2007

Children Under Stress Develop More Fevers

نازنين بعد از صحبتي كه با باباجونش كرد آروم گرفت و خوابيد تا صبح خوب بود .
يكشنبه صبح رفت مهد براي اينكه مطمئن بشم بهش تب بر دادم ، ولي ساعت 10.5 از مهد زنگ زدن كه بچه تب داره و ما نميتونيم كنترل كنيم بايد بره بيمارستان .
به مهندس زنگ زدم ، ازش خواهش كردم كه بره نازنين رو از مهد برداره تا من هم صحبت كنم و بيام ، مهندس هماهنگ كرده بود و عمو محسن رفته بود دنبال نازنين، با مهد صحبت كردم كه نازنين رو تحويل بده.
مهموني خداحافظي يكي از همكارها بود ، به دوستم گفتم من نميتونم با شما رستوران بيام بايد نازنين رو ببرم دكتر، مراسم كه تموم شد بهم زنگ بزن كه بيام دفتر.
با نازنين در تماس بودم ، اصلا روحيه اش خوب نبود ، ميگفت :چرا تو نيومدي من تو رو ميخوام ،من هم دلداريش ميدادم كه عمو محسن دلش برات تنگ شده بود ، آقاي مهندس ميخواد شما رو ببينه و خالي گفته من تنهام ...
توي مسير بودم كه آقا محسن زنگ زد ، گفت: نازنين ديگه داره گريه اش ميگيره باهاش صحبت كنين
نازنين: من نميخوام برم بيمارستان ، من تو رو ميخوام
تا رسيدم نازنين با موهاي خيس و لپهاي قرمز و لباس فرم مهد تا سينه خيس ( انگار كولر ماشين هم مشكل داشته ) وقتي بغلش كردم تب نداشت ولي خيس عرق بود ، مهندس ميگفت : دكتر كه ديده گفته اورژانس ببرينش كه تبش رو پائين بيارن
دكتراطفال معاينه اش كرد، ميگفت هيچ علامت مريضي نداره، مهندس كه با ما اومده بود مطب دكتر گفت: اين نازنين خانم تا باباجونش ميره مسافرت تب ميكنه.
چون ديدم كه نازنين ميخواد پيش من بمونه زنگ زدم به همكارم ، گفت به جاي من صحبت كرده كه امروز رو هم مرخصي بگيرم (خدا خيرش بده).
دوشنبه صبح هم بردمش مهد ، ازمسئول مهد خواستم كه اين هفته نازنين رو بيشتر مشغول نگه دارند كه ياد باباجون نيوفته.
امروز سه شنبه است ولي انگار خيلي دير گذشته ، خسته ام.