Monday, June 11, 2007

بابك رفته دنبال باباجون فرودگاه، پرواز تاخير داره، ما اومديم خونه، بابك زنگ زد كه بگه هنوز حميد پيدا نكردم ، نازنين تلفن رو جواب ميده : سلام، عموبابك تو چرا تو دلت ني ني داري؟ پدرسوخته من نيستم
عزيزجون تا رسيد تماس گرفت ، نازنين تلفن جواب داد: باباجون تو مشهدي، اومدي؟ تو الان كجايي؟ (ميپريد بالا پائين كه باباجون داره مياد) باباجوني تو عسل مني تو عزيز مني
من داشتم حاضر ميشدم ، نازنين روي مبل نشسته بود ، بدون مقدمه گفت: ماماني من خيلي خوشحالم كه باباجون مياد خونه من خوشحالم
تا در خونه باز شد نازنين دويد ، طوري از خوشحالي بالا پائين ميپريد كه بابا نمي تونست بغلش كنه ، ما از حركات نازنين كه خوشحاليشو خيلي شديد نشون ميداد خنده امون گرفته بود .
***
از وقتي باباجون اومده نازنين خيلي حواسش جمع كه مبادا بابا ازش دور بشه ، امروز صبح از من ميپرسه : باباجون خونه است ؟ ميگم: آره مامان جون ديدي كه شما رو بوسيد خداحافظي كرد
ميگه: نميره مشهد ؟
ميگم : نه مادر حالا نميره هر وقت كه كار داشته باشه ميره
ميگه: باشه حالا بريم مهد كه شب بيايم بترسونيمش