Wednesday, June 20, 2007

،عزيزجون قاشق غذا رو مياره نزديك من و ميگه : كي ميخواد اين غذاي خوشمزه رو بخوره ؟ من با هيجان و يك كم سرو صدا ميگم : باباجون من ميخوام به من بده، نازنين تا اين و ميشنوه زود قاشق غذا رو ميقاپه و با خنده ميگه من خوردم .
اين شده بازي هر شب ما سر شام ، نازنين كه از راه ميرسه راست ميره يا سركاغذ و قلم يا تام و جري ميخواد، و شكمش يادش ميره كه ممكن گرسنه هم باشه.
***
ديروز حال عزيزجون خوب نبود ، نازنين هم پوست سر انگشت اشاره اش يك مقدار قرمزي داشت كه از ترس قارچ برديمش دكتر، كلينيكي كه ميريم همه آشنا هستن ،تا رفتيم نوبت براي دكتر پوست بگيريم دكتر ... باباجون رو ديد و همه باهم رفتيم مطبش به حرف زدن نازنين هم پشت سرهم دستكش ميداد به دكترو باباجون و ميگفت: باد كن برام يا ورق بده كه من نقاشي كنم ، دكتر پوست انگشت نازنين ديد و گفت چيز بدي نيست و كرم داد، هرجا ميرفتيم به نازنين لالي پاپ ميدادن ، وقتي كه دكتر ... به نازنين لالي پاپ تعارف كرد نازنين هم در جواب بهش گفت: ميوه ها بهترن از آب نبات و شيرين - دختر خوب الهي درد و بلا نبيني.
وقتي كه دكتر ... داشت باباجون معاينه ميكرد گوشي دوم رو هم نازنين برداشت و زد به گوشش و روي پله هاي وايستاد كه من هم ميخوام گوش بدم و فشار بگيرم ، تا انجام نشد آروم نگرفت، توي لابي كلينيك وايستاده و انگار توي ميدون داد ميزنه دكتر .... كه ديديم بنده خدا دكتر از مطبش آومد و با روي باز و لبخند به نازنين ميگه : صداتو شنيدم فهميدم اينجايي اومدم ببينمت ، همه اين شيطونك توي كلينيك ميشناسن با همه حرف ميزنه و هيچ پرهيزي هم پذيرا نيست، به هر كي ببينه خودكار و ورق داره ميگه بده من هم نقاشي كنم.
***
امروز صبح تو مسير مهد از من ميپرسه : مامان داريم ميريم مدرسه بزرگا؟ گفتم : نه مامان هنور نه
ميپرسه: مامان پس كي ؟ ميگم : هر وقت كه تو بتوني خودت كارهاي خودت رو انجام بدي و توي مهد به كسي نگي ، مشقاتو توي مهد بنويسي و وسايلتو جمع كني و مرتب باشي، آب بخوري، غذا تو تموم كني و آنتي نخواد به شما فيد كنه ، هر وقت خودت كفشتو پوشيدي ، مواظب باشي كه يونيفرم مدرسه ات كثيف نكني ،هر وقت كه دستت كثيف شد خودت بري بشوري هر وقت كه تونستي همه وسايلتو بگذاري توي كيفت و بالاخره هرچي كه فكر ميكردم ميتونه استقلال باشه براي مدرسه (البته خودم دل نگرانم اون بلده چطوري گليم خودشو از اب بكشه ).
گفت: ماماني من خودم كفشامو صبح پوشيدم، خودم بلدم لباسمو در بيارم،بلدم واترباتلم رو بردارم آب بخورم ..... و براي همه اينها گفت كه بلده و توجيح كرد .
مادر و دختر با هم حرف زديم تا رسيديم ، اين روزها وقتي ميبرم تحويلش ميدم تا نشستم كه بوسش كنم دلم ميخواد توي بغلم سفت فشارش بدم و از نگرانيم بگم ولي به خودم ميگم محكم باش