شنبه و یکشنبه به خواب و استراحت و مطابقت ساعت بیولوژیکی بدن گذشت.
دوشنبه حمید گواهی نامه اونتاریو رو گرفت , سه شنبه من رد شدم ولی چهارشنبه قبول شدم. گواهی نامه من از تاریخ 25/7/2007 معتبر شد.
تاریخ 23 جولای سین کارت گرفتیم.
تاریخ 25جولای برای بیمه اقدام کردیم و ورقه های اهداء عضو رو هر دو امضاء کردیم.
از دوشنبه تا 5شنبه خیلی روزها پرکار و شلوغ و خسته کننده بود ولی خوشحال بودیم که کارمون دور از انتظار پیش میره.
منیره از رو ز اول مرخصی گرفته بود و پا به پای ما میومد واقعا که دستت درد نکنه .
آقا عبدلله از 5شنبه مرخصی گرفته بود که ما رو ببره عشق و حال!!
از صبح 5شنبه niagara- on-the lake
با دیدن مناظر همه به یاد نقاشی ها ی دوران دبستان و کارت پستالهای خارجی افتادن , وقت ناهار رئیس گروه ناباورانه به ما برنج و سالاد داد !!! البته به قول رئیس ما کارمندای خوبی نبودیم.
عصر 5شنبه niagara falls ) یاد شعر "قدرت خدا" افتادیم و با دیدن این آبشار عظمت خداوند رو میشه خیلی خوب دید, بلیط گرفتیم و رفتیم زیر آبشاردوش گرفتیم , هوا جوانمردانه عالی بود. )
صبح جمعه centre island
بهترین قسمتش کنو سواری بود , ساندویچ و مرغ دریایی پررو و نازنین نون به دست
صبح یکشنبه تا بعد از ظهر دوشنبه darlington park
کارتون دکتر ارنست , مناظر قشنگ و واقعا طبیعی و آخر آرزو بود , برنامه thosand island رو کنسل کردیم و شب موندیم و چادر زدیم , دوباره ما کنو دیدیم, خیلی خسته بودیم برگشتیم خونه و رئیس پیتزا درست کرد , واقعا لذت بخش بود .
***
بهترین خاطرات
برنج دودی و قورمه سبزی
ساعت 8شب بخواب تا صبح ساعت 8
کنو سواری
swiss chalet
مرغ فراموشی
tim hortons آخرین شب
اولین روز کاری منیره
آخرین شب
هدیه عزیزجون به من
اینجا روز بخواب و شب بیدار
***
نازنین وابستگی خیلی شدید به خاله منیره پیدا کرده بود طوری که اگه نیمه شب بیدار میشد باید خاله رو میدید وگرنه میرفت سراغش و پیداش میکرد, وقتی رسیدیم خونه به شدید گریه میکرد که من میخوام برم خاله منیره , یا دیشب دوباره دلش هوای خاله منیره رو کرده بود, فکر میکردم حالا که هرسه با هم هستیم به نازنین خوش میگذره ولی نازنین بیشتر خاله منیره رو میخواست و شدیدا با آقا عبدلله چپ افتاده بود ! حتی میگفت به خاله دست نزن.
تمام تلفن ها رو بدون استثنا اول نازنین برمیداشت برای همین با خاله ماریا و آقا فریدون حسابی آشنا شده بود, اسم دوستای خاله منیره رو میدونست و همه نازنین تو این مدت شناختن.
مدت مسافرت اینقدر کوتاه بود که انگار خواب بودیم, وقتی که رسیدیم و گرمای دبی به صورتمون خورد انگار که از بهشت ما رو بدجوری انداختن تو جهنم!!!