Sunday, July 01, 2007

آخر هفته طولاني

5شنبه حدوداي ساعت 5بود كه نازنين از مهد تحويل گرفتم ، رفتيم خريد ، يكي ما رو به زور برد بستني خوري، ساعت 7:30 رسيديم خونه ، خسته ، نازنين ساعت 9 خوابيد ، سرفه ميكرد ، حالش بد شد ، حدوداي 4 صبح بود من هم خوابيدم .
جمعه صبح دير بيدار شدم اما نازنين از 7 صبح بيدار بود و مشغول با كتاب ودفتر و قلم ، ساعت 9بود كه من هم بيدار شدم ، دعوت شديم كه بريم خونه ياسمن ، ساعت 5:30 تا 10:30 اونجا بوديم ، براي شنبه مهمون دعوت كرديم ، رفتيم تعاوني خريد ، ساعت 12 رسيديم خونه، 1:30 صبح من خوابيدم.
صبح ساعت 8 صبح من بيدار شدم ، صبحانه درست كردم ، نازنين خواب بود كه ياسمن و مامان جونش اومدن ، نازنين با خوشحالي تمام ازشون استقبال كرد، صبحانه گرم خورديم، بچه ها بازي كردن ما هم با هم نشستيم به كامپيوتر بازي و حرف و بحث ، ساعت 3 ناهار خورديم ، ساعت 5 رفتيم اكيا ، تا 8 اونجا بوديم ، نازنين قدش 99 بود و تونست بره قسمت بازي ، لباس پوشيد و وسايلش رو تحويل داد به من هم يك دستگاه پيجر دادن كه بعد از يك ساعت برگردم نازنين و تحويل بگيرم ، هنوز 10 دقيقه نشده بود كه پيج كردن كه بياين بچه رو ببرين ،نازنين ميگه: مامان من ميخوام كه ياسي هم بياد ، ياسمن چون قدش كمتر از استاندارد اونجا بود نمي تونست بره ، نازنين گفت : باشه مامان برو ولي صبح مياي دنبالم؟ خنده ام گرفته بود بهش گفتم : مامان جان من يك لحظه ميرم و ميام شما هم بازي كن ، اين همه چيز اينجا هست ، برو ورق بگير و رنگ آميزي كن، هنوز نرسيده بودم بالا كه دوباره پيج كردن ، رفتم ميگن: نازنين سرفه ميكنه و ميگه ميخوام برم !! اومديم خونه ، نازنين و ياسمن بهشون خيلي خوش گذشت ، به من و بنفشه هم همچنين ، آخر هفته طولاني و خوبي بود .

***
وقت خواب دوتا بالشت مثل هميشه گذاشتم ، نازنين ميپرسه: ماماني ، باباجون كه نيست پس چرا دوتا گذاشتي ؟ تو خيلي باباجون دوست داري؟
***
داره كم كم خوابش ميبره آهسته تو گوشش ميگم : ماماني دوست دارم .
ميگه: بگو خيلي زياد
ميگم: عزيزم دوست دارم خيلي زياد
ميگه: بگو خيلي خيلي زياد
ميگم: دوست دارم يه عالمه هر چي بگم بازم كمه
خوابيد ، چه آروم و تو دل برو اين شيطونك من
***
نازنين: مامان
من: بله
نازنين: ما نبايد سوار ماشين مردم بشيم؟
من: نه مادرجون چرا بايد سوار ماشين مردم بشي؟
نازنين: اگه سوار ماشين مردم شدم بايد با مامان سوار بشم نه تنها ؟
من: آره نبايد سوار ماشين كسي بشي كه نميشناسي و فقط با ماماني و باباجون
نازنين: چرا نبايد سوار ماشين مردم بشم؟
من: شما كه مردم رو نميشناسي ، چطوري ميخواي سوار ماشين بشي ؟
نازنين: آخه ماشين مردم قشنگ
من: مهم اينه كه اون ماشين ماماني نيست و مال مردم
نازنين: باشه من با ماشين مردم نميرم فقط با ماشين ماماني و باباجون ميرم
***
نازنين: ماماني من ميخوام برم سپيد و ببينم
من: سپيد كيه؟
نازنين: خالي ديگه
من : كي به شما گفته كه خالي اسمش سپيد؟
نازنين: عمو محسن به خالي ميگه سپيد
من : ماماني اسم خالي سپيده است نه سپيد
نازنين: پس چرا عمو محسن ميگه سپيد ؟
من: چون عمو محسن خالي رو دوست داره
نازنين: خوب من هم خالي رو دوست دارم
من: !!!
***