Tuesday, September 25, 2007

یک اتفاق و یک تصمیم

دیروز رفتم نازنین و از سرویس تحویل بگریم , از ساعت همیشگی 10-15 دقیقه گذشته بود , نگهبان اومد و گفت که بچه رو تحویل دادم به همسایه , نازنین به خانم همسایه گفته بود که مامانم گم شده هی چی در زدم نیومده در و باز کنه , نازنین خیلی شاکی بود و همش داد میزد که تو چرا نیومدی ؟ من منتظر شدم ...
سرویس زودتر اومده بود , نازنین پیاده کرده بود , خانمی که همیشه باهاش پیاده میشه برای چند دقیقه مونده و رفته , نازنین ناراحت بود از اینکه من نبودم که تحویلش بگیرم .خودم اینقدر بهم سخت گذشته بود که سردرد گرفتم.
سحر نازنین با ما بیدار میشه , خواستم بعد از اینکه استراحت کرده و از استرس این موضوع در اومده بهش بگم که اگه کسی بهت گفت حالا که مامانت نیومده بیا من ببرمت چقدر ممکن خطرناک باشه, نشستم براش به زبون ساده گفتم که نباید اگه من دیر کردم و نگهبان یا هر کس دیگه ای خواست بهت کمک کنه و تو نمی شناسیش باهاش بری چون ممکن دیگه بابا و مامان نداشته باشی و من همش گریه میکنم وباباجونی همش ناراحت و غصه میخوره , دیدم که داره یواش یواش اشک میریزه , فکر نمیکردم که روضه من اینقدر تاثیر گذار باشه , گرفتمش توی بغلم و بهش گفتم خیلی مواظب خودت باش.
صبح که ساعت زنگ زد بیدار شدیم , نازنین شیر خواست و اومد پشت پنجره که مامان ببین ابرا روشن شدن , در و باز کن که برم بیرون شیر بخورم, نشست روی صندلی شیشه هم توی دهنش , گفتم بیا پائین تو بغل من و شیرتو بخور, براش تعریف کردم که وقتی کوچیک بود اینطوری بغلش میکردم و شیر میخورده , شیر تموم شد و نازنین برای پوشیدن لباس مدرسه اومد , به ساعت نگاه کردم که 10 دقیقه به اومدن سرویس مونده , بدو بدو رفتیم , نازنین میگه : مامان ظهر بیا گم نشی , بوسیدمش بغلش کردم و سوار سرویس شد و رفت . اما با خودم تصمیم گرفتم که دیگه اتفاق دیروز هرگز نیوفته
***
بازی جدید که نازنین یاد گرفته اینه که میپرسه : این چی میگه ؟
مثلا میپرسه که قاشق غذا چی میگه؟ گل چی میگه؟ عروسک چی میگه؟ کاهو ,گوجه ,..... چی میگه؟
برای همه اینها جواب میخواد و فکر میکنم که این جوابها به تخیلش کمک میکنه.
***