Saturday, August 06, 2005

فارسی , مامان نو

دیروز با دوستم رفته بودیم بیرون نازی زیاد از خرید خوشش نمیاد, توی سوپر مارکت رفته بود سراغ بادکنک ها و با خودش حرف میزد بهش گفتم مامان بیا بریم , یک آقای ایرانی گفت این بچه داره فارسی حرف میزنه ؟ گفتم بله این فارسی این سن , آقاهه خندید
برای خودم لباس خریدم طبق معمول همیشه که میام خونه و میپوشم البته قبلا بابا جون بود دیشب برای نازی پوشیدم اومد منو بوسید و نشست روی پام هر کدوم که میپوشیدم همین کارو میکرد بعد میگفت منو بغل کن کلی خندم گرفته بود که مامان نو هم حالی داره ها. (عزیز جونی تو میفهمی من چی میگم)
صبح نازی با صدای تلفن بیدار شد , ساعت 7 , یک کم دور زد اومد رو من نشست که یعنی بیدار شو وقت رفتن, تمام مسیر خیلی آروم بود وقتی هم که رسیدیم بی تاب بود , یکی از خانمها بغلش کرد همه حواسش به بچه ها بود که بازی میکردن حتی خداحافظی هم نکرد!!!