Monday, August 14, 2006

اولين تخم مرغ

امروز صبح نازنين اولين تخم مرغ با دستهاي كوچولو و انگشتهاي قشنگش بطور كامل پوست كند ،وقت گذاشت ، دقت كرد، به دستهاي من نگاه كرد ، و بالاخره تمومش كرد، خيلي خوشحال شدم، داد زدم باباجون بيا ببين نازي تخم مرغ پوست كنده ،نازي هم پشت در حموم در ميزد كه بابا بيا، تخم مرغ زرديش پيدا شده بود ، تيكه تيكه از سفيديش با پوست كنده شده بود ولي خيلي خوب بود براي اولين بار عالي بود.
در حين درست كردن صبحانه براش شعر ميخوندم كه قند عسل كي بوده؟
نازي: قند عسل كي بوده ، دختر طلا كي بود، نازي جون نازي جون
من: دختر مامان كي بوده
نازي: نازي جون نازي جون
دلبر مامان كي بوده؟
نازي جون نازي جون
***
ديشب باز هم نازنين قبل از خواب توي جاي ما بود ، خودش انداخته بود رو من و با پاهاش فشار ميداد به زمين و تاب ميخورد و با هر عقب و جلو رفتن باباجون بوس ميكرد ، بابائي ميگه بوسهاشم حسابيه ها خوب بلده ،نازنين اداي منم در مياره و به بابائي ميگه : عزيز ، و بعد يك بوس ، داشت كم كم حسوديم ميشد كه دراز كشيد رو من و شروع كرد به بوسيدن من ، بعد از كمي بوسيدن به بازي كردن تبديل شده بود وصداي قهقه خنده هاي نازي از ته دل خواب از چشم هاي ما برده بود.
***
صبح حاظر شديم كه بريم ، بابائي جلوتر ميرفت ، نازي صدا ميكرد باباجون
بابا: جونم
نازي: قربونت برم
بابا: عزيزم
نازي: دوست دارم
بابا: فدات بشم
نازي : باباجون
فكر ميكنم اين روزها كه بابائي پيش ما بوده اينقدر خوش گذشته كه سخت ترين دوره بعد از رفتن عزيزجون رو خواهيم داشت ، اينبار حدود يكماه باباجون پيش ما بود اصلا متوجه گذر زمان نشديم ، نازنين خيلي دلبري كرده ، خيلي وابسته تر شده ، خيلي فهميده تر شده، خيلي بابائي تر شده، شايد يادش رفته از اينكه ممكن باز بابائي براي مدتي ازش دور باشه و بايد باز هم فقط با عكس و صداش و خاطره هاش زندگي كنه، عزيزجون هم خيلي براش سخت تر طوري كه به زبون مياره و ميگه كه تحمل دوري براش سخت و تنها همدمش كار و لپ تاب و عكس ها وموبايلش كه پر از تيكه هاي فيلم نازي .