Monday, December 11, 2006

يك روز پدر و دختر

شنبه پدر و دختر با هم بودن تا شب و بابائي دختري رو نبرده بود مهد ، عزيز جون گفت : امروز خيلي با نازنين بهم خوش گذشت تا حالا لذت اينطوري رو تجربه نكرده بودم ، خيلي بچه با حاليه ، خدايا شكرت
از صبح تا شب :
نازنين توي گوش بابائي عطسه ميكرده كه بيدارش كنه .
نازنين عروسكهاشو خوابونده
صبحانه خوردن
توي مرتب كردن اتاق به بابائي كمك كرده
با بچه ها بازي كرده و با اجازه رفته بيرون
كاسه انار برگشته نازنين از اينكه مبادا بابائي ناراحت شده باشه گريه اش ميگيره
ناهار خوردن ، وقتي زنگ زدم نازنين ميگفت دارم چيكن ميخورم با رايس
به انتخاب نازنين بعد از ظهر نخوابيدن
شب سر راهم براي يك پدر و دختر خوب شيريني خريدم با لواشك .

4 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 11:04 AM?? U?U??´??U?...

ای جیگرشو برم برم . یه عکس جدید از نازی جونم بذارین خوب.

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 11:04 AM?? U?U??´??U?...

ای جیگرشو برم من. یه عکس جدید از نازی جونم بذارین خوب.

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 5:21 PM?? U?U??´??U?...

خدا این پدر و دختر رو برای مهری جونم حفظ کنه.
لذت زندگی و عشقتون رو ببرید.

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 5:25 PM?? U?U??´??U?...

آخ که من آرزوی چنین روزی را دارم و فعلا تنها بسنده کرده ام به گه گاه توی بغل بابایی خوابیدن دلبرک

شادی دلتون و گرمای زندگیتون ابدی انشاالله




بابت اون کامنت بی نظیر و مالامال محبتی که برای تولد دلبرکم گذاشته بودید بی نهایت ممنونم... خواندنش حسی خاص به من و همسرم داده بود

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?