شنبه پدر و دختر با هم بودن تا شب و بابائي دختري رو نبرده بود مهد ، عزيز جون گفت : امروز خيلي با نازنين بهم خوش گذشت تا حالا لذت اينطوري رو تجربه نكرده بودم ، خيلي بچه با حاليه ، خدايا شكرت
از صبح تا شب :
نازنين توي گوش بابائي عطسه ميكرده كه بيدارش كنه .
نازنين عروسكهاشو خوابونده
صبحانه خوردن
توي مرتب كردن اتاق به بابائي كمك كرده
با بچه ها بازي كرده و با اجازه رفته بيرون
كاسه انار برگشته نازنين از اينكه مبادا بابائي ناراحت شده باشه گريه اش ميگيره
ناهار خوردن ، وقتي زنگ زدم نازنين ميگفت دارم چيكن ميخورم با رايس
به انتخاب نازنين بعد از ظهر نخوابيدن
شب سر راهم براي يك پدر و دختر خوب شيريني خريدم با لواشك .